سالها قبل در قلبِ جنگلِ گلستان، دهکدهای بود که در آن رعیت هر روز صبح پس از بیدار شدن، همگی یکجا جمع میشدند...
ناگهان گرگی گرسنه از یک سو [به صورت کاملا تصادفی]سر میرسید...
رعیت از ترس جانشان از هم سبقت میگرفتند و پا به فرار میگذاشتند.
گرگ آخرین نفر از تهِ صفِ فرار را میگرفت و میدرید ولی در عوض بقیه میتوانستند تا فردا صبح در آرامش و امنیت و خوشی و خرمی زندگی کنند.
برخی روزها گرگ گولشان میزد ... از یک جهت آنها را میترساند، همین که فرار میکردند یکهو از جلوشان درمی آمد!!!