حسین خضوعی
حسین خضوعی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

آخرین نفر از ته صف

سال‌ها قبل در قلبِ جنگلِ گلستان، دهکده‌ای بود که در آن رعیت هر روز صبح پس از بیدار شدن، همگی یکجا جمع می‌شدند...

ناگهان گرگی گرسنه از یک سو [به صورت کاملا تصادفی]سر می‌رسید...

رعیت از ترس جانشان از هم سبقت می‌گرفتند و پا به فرار می‌گذاشتند.

گرگ آخرین نفر از تهِ صفِ فرار را می‌گرفت و می‌درید ولی در عوض بقیه می‌توانستند تا فردا صبح در آرامش و امنیت و خوشی و خرمی زندگی کنند.

برخی روزها گرگ گول‌شان می‌زد ... از یک جهت آنها را می‌ترساند، همین که فرار می‌کردند یکهو از جلوشان درمی آمد!!!

صف خریدبی ثباتیامنیتداستانکترس
بر سر آنم که گر زدست برآید دست به کاری زنم که غصه سراید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید