حسین خضوعی
حسین خضوعی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

أحوال‌پرسی

من عادت کرده‌ام روزی یکی دوبار احوال خودم را می‌پرسم، برخی روزها می‌بینم ناخوشه

می‌پرسم: چرا احوالت خوش نیست؟

میگه: هیچی همین‌جوری

میگم: همین‌جوری که نمیشه آدم ناراحت باشه، مریضی؟

میگه: نه الحمدلله

میگم: نیازمند خلق خدایی؟

میگه: نه شکرخدا

میگم: خدای نکرده آبروت رفته؟

میگه: نه زبونت رو گاز بگیر

سرآخر بعد از کلی سیم‌جین، متوجه میشم علت اصلی ناخوشیِ بی‌علتش، منفی بودن شاخص بورس بوده

دستی به شونش می‌زنم و براش این شعر خانم شش‌بلوکی رو می‌خونم:


بیخودی خندیدیم که بگوییم دلی خوش داریم

بیخودی حرف زدیم که بگوییم زبان  هم داریم

و قفس هامان را زود زود رنگ زدیم

و نشستیم لب رود و به آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری آینه بخشیدیم

که تصور بکنیم یک نفر با ما هست

ما زمان را دیدیم خسته در ثانیه ها

باز با خود گفتیم شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود

بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسم‌ها خوردیم

ما به هم بد کردیم ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم که بگوییم توانا هستیم

و گرفتیم کتابی سر دست که بگوییم که دانا هستیم

ما حقیقت هارا زیر پا له کردیم

و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم ما که را گول زدیم؟

گوش می‌کند… حالش بهتر می‌شود… لبخند می‌زند ولی باز دوباره به فکر فرو می‌رود، باید بیشتر احوالش را بپرسم… ناقلا هزار لایه دارد…

حالخوشحالداستانکعادتشعر
بر سر آنم که گر زدست برآید دست به کاری زنم که غصه سراید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید