آخرین باری که برای دیدنش رفتم همین دیشب بود...
درست همان زمانی که خبر مرگ ناگهانی استاد جوانش را از بچههای دانشگاه شنید زنگ خانهاش را زدم.
گوشهی پردهی پنجرهی اتاقش را کمی کنار زد تا چشمش به من افتاد پرده را رها کرد و برق اتاقش را خاموش کرد تا وانمود کند کسی در خانه نیست.
این عادت همیشگی اوست.
تا مرا از دور میبیند یا خودش را به خواب میزند یا برای خودش کاری میتراشد یا خودش را با فیلم و سریال و شبکهای سرگرم میکند
و بالاخره هم بهانهای جور میکند تا از رویارویی با من فرار کند.
اما من دوستش دارم و برایش نگرانم.
باید درباره اتفاقات مهمی که در آینده خواهد افتاد با او حرف بزنم.
باید راجع به اولویتها و فوریتهای زندگی نکاتی را برایش تعریف کنم.
برای همین دوباره و سهباره زنگ زدم...
فهمید که میدانم در خانه است
و از روی ناچاری آیفن را برداشت و گفت: کیه؟
گفتم: منم یک «پرسشِ بیپاسخ» یک «سوالِ بیجواب»
گفت: کدام پرسش؟ کدام سوال؟
گفتم: همان پرسش سمج قدیمی که دست از سرت برنمیدارد و هر روز با ظاهری به سراغت میآید.
گفت: همان «زندگی چه معنایی دارد؟ »، «آیا زندگی به رنجها و غمهایش میارزد؟»، «هدف از زندگی چیست؟» همان «از کجا آمدهای آمدنت بهر چه بود؟» ؟
گفتم: آری
گفت: ببین امشب خستهام باید قسمت آخر سریال یاور چلویی و بچه مهندس4 را باید ببینم.
باشد برای فردا...
راستی فردا هم نمیشود.
فردا «شهرآوردِ» استقلال و پرسپولیس است، رویارویی هیجان انگیزِ فرهاد مجیدی و یحیی گل محمدی را نمیتوانم از دست بدهم، پس فردا بیا...
و به این ترتیب دوباره دست بهسرم کرد.
لبخندی زدم و برگشتم.
ولی ته دلم نگران فردا بودم
نه فردای ناپیدای بعد از این «شهرآورد» که او میماند و من
و همان بازی قدیمی
بلکه فردای پیدای بعد از تمام «شهرآورد»ها
که او میماند تنها و تُهی...بدون بازی