آن روز حمید زودتر از همیشه به خانه رسید، خوشحال بود، مادرش از او پرسید چطور شد زودتر به خانه رسیدی؟
حمید گفت صف اتوبوس شلوغ بود، من کار داشتم و خسته بودم، حوصله نداشتم صبر کنم، زرنگی کردم و رفتم جلو صف ایستادم و خارج از نوبت سوار شدم.
مادر گفت: پسرم کار خوبی نکردهای، حمید پاسخ مادرش را نداد ولی با خودش گفت: چقدر أُملی مادر !
فردای آن روز وقتی حمید از مدرسه برمیگشت دید مردم در صفی طولانی ایستادهاند، بازهم زرنگی کرد و رفت یواشکی یکی دو نفر مانده به جلو صف ایستاد.
بعد آهسته از پیرمرد جلویی پرسید: این صف چیه پدرجان!!؟ پیرمرد برگشت و لبخند زنان گفت اینجا صف مرگه پسرم
حمید تا میخواست به خودش بجنبد و از صف بیرون بیاد، نوبتش رسید و مجبور شد ریق رحمت را سربکشد.