حسین خضوعی
حسین خضوعی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

همه جا به نوبت

آن روز حمید زودتر از همیشه به خانه رسید، خوشحال بود، مادرش از او پرسید چطور شد زودتر به خانه رسیدی؟

حمید گفت صف اتوبوس شلوغ بود، من کار داشتم و خسته بودم، حوصله نداشتم صبر کنم، زرنگی کردم و رفتم جلو صف ایستادم و خارج از نوبت سوار شدم.

مادر گفت: پسرم کار خوبی نکرده‌ای، حمید پاسخ مادرش را نداد ولی با خودش گفت: چقدر أُملی مادر !

فردای آن روز وقتی حمید از مدرسه برمی‌گشت دید مردم در صفی طولانی ایستاده‌اند، بازهم زرنگی کرد و رفت یواشکی یکی دو نفر مانده به جلو صف ایستاد.

بعد آهسته از پیرمرد جلویی پرسید: این صف چیه پدرجان!!؟ پیرمرد برگشت و لبخند زنان گفت اینجا صف مرگه پسرم

حمید تا می‌خواست به خودش بجنبد و از صف بیرون بیاد، نوبتش رسید و مجبور شد ریق رحمت را سربکشد.

داستانکنوستالژی دهه ۶۰نوبتمرگزرنگی
بر سر آنم که گر زدست برآید دست به کاری زنم که غصه سراید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید