داستان شکوفایی من از یک صبح بهاری شروع شد…
آن صبح از خواب برخاستم و خود را باز در همان پوستهی نمور قدیمی یافتم.
صدایی وسوسهام میکرد که دوباره بخواب…
ولی من این بار بر او پیروز شدم، تنبلی را کنار گذاشتم و سقف آن پوستهی تنگ -که مدتهاست در آن اسیرم- را شکافتم… و پا در دنیایی جدید گذاشتم
مدتی در سرخوشی گذشت…
دنیای جدیدم هر روز قدری رنگ باخت آنقدر که دوباره به تکرار رسید و باز ملال شروع شد.
احساس میکردم تلی از خاک تمام وجودم را میفشارد، کمی همت کردم و سفالک بالای سرم را کنار زدم….
وای… در پس آن سفالکِ گلین، دنیایی پر از نور یافتم و شرشار از سرور شدم.
من درآنجا نماندم و به صرفِ روییدن، راضی نشدم، بلکه هر روز هی کشف کردم و هی به وجد آمدم، در نور بالیدم، شاخه کردم و بیشمار برگ و هزاران شکوفه درآوردم و شکوفا شدم.
برخی از شکوفههایم را سرما زد، برخی را باد برد و تعدادی را تگرگ ریخت. اما بسیاری از آنان هم ماندند و به میوه تبدیل شدند
من آنروزی که هزاران دانه چون خودم را در دل میوهها دیدم به فلاح رسیدم و رستگار شدم.
حالا دیگر نه باد و بوران بلکه اره و تبر هم نمیتوانند در زندگیم خللی ایجاد کنند چراکه من به وسعت دل خستگانی که در سایهام آرمیدهاند و به تعداد کامهایی که طعم میوههایم را چشیدهاند …
تکثیر شدهام.