من امروز آمدم با شما حرف بزنم خانم. به شما قول میدهم که چیزی جز حقیقت نگویم. این ندای یک دختر خسته است که میخواهد قلبش را روبهروی شما بگشاید. مثل اینکه خیلی حرف نمیزنید، نه؟ آن اطلاعیۀ عجیب و غریب شما را دیدم و گفتم حتما باید بروم. بگذارید خیالتان را راحت کنم: هرکس دیگری بود این کار را نمیکرد. بلند نمیشد بیاید و کل زندگیاش را روی دایره بریزد. جالب نیست؟ روی دایره را میگویم. در هرصورت کسانی که زندگی جالبی دارند از جالب بودن آن باخبر نیستند.
درمورد خودم باید بگویم من فقط خستهام.
نه اینکه کار دیگری برای انجام دادن نداشته باشم، چون دارم. فقط آنکه از نگه داشتن یک داستان کامل در ذهنم خسته شدهام. به نظرم هیچ کس نباید داستانش را برای خودش نگه دارد. مردم همیشه از قضاوت شدن میترسند و داستانشان را بازگو نمیکنند. از سکوت و نگاه خنثی شما تشخیص میدهم که بهتر است سراغ داستانم بروم.
دارد خندهام میگیرد! به خدا که دست خودم نیست. الان دارم به این فکر میکنم که اینجا چه غلطی میکنم. اگر بلند شوم و بروم... نه، نمیروم. من آمدهام اینجا که داستانم را برای شما تعریف کنم و شما هم آن را بنویسید. نگران نباشید. نمیخواهم حتما قول بدهید که آن را مینویسید. شاید من فقط به یک شنونده نیاز دارم نه یک دنیا خواننده.
بگذریم. میخواهم از عاشق شدنم شروع کنم. خدای من بالاخر به حرفهایم واکنش دادید! تصور میکنم این سر تکان دادن به خاطر این بود که سریعتر سراغ داستانم بروم وگرنه عقل حکم میکند از من بخواهید داستانم را از کودکی تعریف کنم.
لبخند زدید؟ آن یک لبخند بود؟ مشخص است که شما هم پشتیبان تأثیر کودکی در بزرگسالی هستید. منظورم این است که کل گند و کثافت اخلاق ما_ البته، بلا نسبت خانم باکمالاتی مثل شما_ به روزگاری برمیگردد که بقیه حس میکردند هنوز نمیفهمیم. راستش علی رغم علاقه شما به این مسائل ترومای کودکی، از همان عشقم شروع میکنم.
عشق اول و آخرم. راستش خانم، همیشه فکر میکردم انسان موجودی بیاحساس است. دست خودم نبود، اطرافیانم را میدیدم که یکی پس از دیگری انسانها را رد میکنند و عاشق نمیشوند. دختران سی و خردهای سالۀ فامیل که فقط از خستهکننده بودن روابط عاشقانه میگفتند را میدیدم و به این نتیجه میرسیدم که هیچگاه عشق را پیدا نمیکنم.
گاهی حس میکردم در یک زبالهدانی زندگی میکنم. میدانید؟ جوانها را میدیدم که یکی بعد از دیگری با هم قرار میگذارند و به راحتی هم را دور میاندازند. شما هم جای من بودید امیدتان را به عشق از دست میدادید دیگر.
حسی بهم میگفت که حتی زوجها از روی اجبار با یکدیگر کنار می آیند چون راه دیگری ندارند. من آدم رکی هستم خانم. تصور اینکه به زور کنار کسی حفظ آبرو کنم برایم سخت است. دوستان کمی هم دارم چون تظاهر، تا حد زیادی انرژی زندگی کردنم را میمکد. تو را به خدا حس نکنید ضداجتماع هستم. من فقط با خودم و دیگران صادقم.
داشتم زندگیام را میکردم که سر و کلهاش پیدا شد. راستش من درگیر کار خودم بودم ولی یکدفعه دیدم دارم درگیر کار او میشوم! عشق همین گونه است خانم. راستی تاحالا عاشق شدهاید؟ نه؟ خدای من نمیدانم خوشحال باشم که با حرکت سر هم که شده جوابم را دادید یا اینکه از محتوای پاسختان احساس تأسف کنم. البته به شما حق میدهم. خود من هم اگر او را نمیدیدم، بعید میدانم که عاشق میشدم.
سر صبحت را با هرکسی میشود باز کرد اما کمتر کسی پیدا میشود که بتوان کنارش سکوت کرد و جریان زندگی را نظارهگر بود. ما انسانهای عجیبی هستیم. دنبال شخصی میگردیم که از فلسفه و هنر و علم روز و روانشناسی سر در بیاورد. چرا؟ برای آنکه بعد از یک روز کاری، با آن آدم متشخص حرفهای "نامتشخصانه" بزنیم، روی مبل راحتی لم بدهیم و فیلم جدید دیکاپریو را نگاه کنیم. ( و کل آن را درمورد اینکه ایکاش فیلم دیگری را میگذاشتیم بحث کنیم.) میدانید؟ حس میکنم تمام کارهای روزمره با او معنا پیدا میکنند.
باور کنید نمیگویم عاشق شدن همیشه شیرین است. فقط، یک جایی میفهمید دوست دارید حتی گندترین روزهای زندگی را هم با او تجربه کنید. اگر قرار است به جهان فحش بدهید، دوست دارید او را هم کنار دستتان داشته باشید و باهم کمپین "فحش دهندگان به لجنزار جهانی" تشکیل دهید. دعوا کردن با این شخص لعنتی، بیشتر از بحثهای بی سر و ته با دیگران به دلتان مینشیند و بعد از هر بحث میدانید که به او نزدیکتر شدهاید.
میدانم این حرفها به درد داستانتان نمیخورد. راستش را بخواهید صورت شما هم اصلا صاحب سخن را بر سر ذوق نمیآورد! حس میکنم بیشتر دوست دارم شما را عاشق کنم تا اینکه به نوشتن کتابتان کمک کرده باشم. شاید هم فقط آدم خسته کنندهای هستم؛ اما شما شنوندۀ خوبی بودید. مگر نه؟