«لبخند بزن عزیزم، شاید اون اتفاق بد هرگز نیوفته» غریبهای خطاب به نورا _ کتابخانه نیمه شب
اخیرا…
( از اینکه با اخیرا شروع کنم خوشم میآید؛ نشان میدهد که تو آگاهی از آنچه که بر زندگیات میگذرد و توانایی شرحش را نیز داری.) خلاصه…
اخیرا حس و حال جدیدی دارم. همه چیز مطلوب است. من زیادی رها کردهام. آنطور که نباید رها شود، رها کردهام.
اما غمی نیست. همراه با بهار بر خواهم گشت.
اخیرا شیفتهی انسانیت شدهام، شیفتهی وجودی خالص. دریافتم که هیچ چیز به اندازهی وجود خالص و پاک از شرارت در یک انسان، مرا مجذوب نخواهد کرد. اما برای دیدن وجودهای پاک، داشتن وجودی پاک نیاز است. اگر نمیخواهی قبول کنی که عینکت را تمیز کنی، پس تا ابد پنجره را دستمال بکش و از دیدن منظرهی بدون لک بیرون محروم بمان.
اخیرا دفتری را اختصاص دادهام تا به کمک آن تمیز کردن عینک را شروع کنم.
اخیرا عاشق نفس کشیدن شدهام، عاشق طبیعت و مولکول های اکسیژن. عاشق جملههایی که مردم در بیو شان مینویسند. عاشق حرف زدن با آدمهای جدید و کاوش کردنشان.
اخیرا توی تراس میایستم. هوا به طرز دوست داشتنیي خنک است. به آسمان خیره میشوم و خدا را شکر میکنم که آسمان شهر ما هنوز از تعدادی ستاره برخوردار است.
وقتی به او گفتم :« بیا امشب به ستارهها خیره شویم و دردمان را به ماه بگوییم .» گفت :« آسمان شهرمان ستاره ندارد!». با تمام وجود دلم برایش سوخت.
به راستی! وقتی با ″اخیرا″ شروع کرده باشی، باید با چه کلمهای به پایان برسانی؟ اصلا آیا باید طبق ساختاری که در کتاب انشا میآموزیم متن بنویسیم؟ یعنی باید حرف دلمان را بچپانیم در یک ساختار ثابت؟ من که فکر نمیکنم. دل پرحرف که ساختار نمیشناسد! فقط میخواهد کمی سبک شود و از تلنبار شدن کلمات جلوگیری کند.
سیصد و شصت و چهارمین روز از سال
( احساسِ زندگی کردن یک خاطره )
⚠ در آستانهی حذف شدن