Kiana
Kiana
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

زندگی با سایه‌ها!

به یاد می آورم روزی را که جان آدم ها را گرفتند، اما سایه‌ها ،همچنان استوار ،بر خیابان نقش بسته بودند .
به یاد می آورم روزی را که با سایه ها رقصیدم ،با آنها خندیدم .به یاد می آورم روزی را که دست سایه‌ای را گرفته بودم و در زیر بارانی لطیف ،با او قدم می زدم .یادم می آید که در دست دیگرم چتری بود .بی گمان آنقدر در این دنیا و فلسفه‌ی تهی پشت آن غرق شده بودم که یادم رفته بود باران با سایه ها کاری ندارد .باران سایه را می شورد اما با خودش نمی برد ‌.فقط افکار سُر‌خورده من هستند که همراه با قطرات باران در جاده ها جاری می شوند .باران فقط زورش به افکار مشوش من می رسد.....



یه یاد می آورم اولین روزی را که سایه‌ای را لمس کردم اما پوست دستم کنده شد!!! چون خیابان را با تمام مقاومت و خشن بودنش لمس کردم . به یاد می آورم آن قرار عاشقانه‌ای را که با سایه گذاشته بودم .صدایش را می شنیدم ، اما خودش را نمی دیدم!!!
بی گمان هیچ عاشقی را نمی توانی پیدا کنی که صدای جیرجیر گوش خراش صندلی را به معشوقه نداشته اش ! یعنی سایه نسبت دهد....



این تمام داستان زندگی من بود. داستان آدمی که سایه ندارد و سایه‌ای که صاحب ندارد .داستان زندگی با جملات عاشقانه ای که از زبان هیچ عاشقی بیرون نیامده .داستان شعری که هیچ شاعری ندارد ....



این تمامش داستان زندگی‌ست که امروز داریم .کش دادن داستان‌مان با آدم ها تا آنجایی که خودشان می روند و سایه‌شان باقی می ماند. تا آنجایی که ما می رویم و خودشان می آیند ....
این داستان زندگی‌ست که هیچ اتفاقی در آن، در زمان درستش رخ نمی دهد.... 🎻🎶🥀

داستان زندگیسایهعشق
از عَزای شیشه می‌تَرسَد دِلَم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید