بعد از دیدن فیلم "جهان با من برقص" داشتیم با هم به سمت خونه بر میگشتیم. اون داشت واسم از بازیای خوب و تحلیلاش از قسمتای مختلف فیلم می گفت ولی من فکرم فقط داشت اطراف یه موضوع می چرخید: "یه تیکه از فیلم دخترکی ویدئویی برای پدرش می فرسته و توی اون با صدای بلند به پدرش میگه دوستت دارم" جمله ای که من تا حالا به پدرم نگفتم.
یهو وسط حرفاش برگشتم سمتش و گفتم من هیچ وقت به بابام نگفتم که دوستش دارم،نگاهم کرد انگار اونم داشت چند سال زندگیش با پدرش و زیر و رو می کرد که چیزی پیدا کنه بعد از مکث کوتاهی گفت منم نگفتم،بعد انگار که فهمیده باشه چی تو مغزم میگذره گفت خب امشب بهش بگو.نگاهش کردم میدونستم که انجام این کار برای من نیاز به جرات و جسارت زیادی داره ولی برای اینکه بحث و زودتر ببندم و فکرمو ازش پرت کنم فقط یه باشه سرسری بهش گفتم.
ماه ها از اون شب گذشت و من همش تو درگیری با خودم برای گفتن ساده ترین و قشنگ ترین جمله دنیا به بابام بودم ولی نمی شد انگار زبونم قفل میشد فقط میتونستم نگاش کنم.
روز پدر بود با خودم قرار گذاشتم دیگه امشب هم بغلش کنم هم بهش بگم چقدر دوسش دارم قبل از اینکه برای هر چیزی دیر بشه، ولی بازم نتونستم فقط نگاش کردم و تو دلم فکر کردم که چقدر دوسش دارم با وجود همه دلخوری هایی که بعضی وقتا ازش دارم.تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که براش کیک درست کنم.همون شب احساس کردم باید قبول کنم که رابطه من و پدرم قراره همین شکلی باشه یعنی بدون هیچ کلمه ای بدون هیچ جمله ای بدون هیچ بغل کردنی بهم نشون بدیم که چقدر همدیگرو دوست داریم حالا هر کدوم به یه شکلی.من با درست کردن کیک و خندیدن به تیکه های بامزش اونم با سالاد درست کردن هر روز صبحش برای ناهار سرکارم و باز کردن آفتاب گیر ماشین موقعی که میبینه چشمام داره اذیت میشه.
این قشنگ ترین رابطه پدر و دختریه که نویسنده سناریوش هیچ متنی براشون ننوشته و اون دوتا باید با کاراشون دوست داشتنشون رو نشون بدن.
من بالاخره قبول کردم که رابطه من و پدرم یکی از هزاران مدل دوست داشتن آدما توی دنیاست و چقدر قشنگه این مدل دوست داشتن.