من به "خودم" فکر کردم...
توی نوشته ی قبلی درمورد این صحبت کردم که شروع کردم به شناخت خودم و سعی کردم لایه هایی از وجودم رو که کشف نکرده بودم کشف کنم و اون آدم خجالتی رو از مشکلی که بهش دچار بود نجات بدم.
از این به بعد یه سری سوال ازتون میپرسم، خودتونین و یه قلم و یه کاغذ، با خودتون روراست باشین و سعی کنین برای هر سوال وقت بذارین و بهش فکر کنین، شاید خیلی از این سوالا براتون چالش ایجاد کنه که اتفاقا همین چالش شما رو میرسونه به جایی که من قصد دارم برسین :)
نوشتن بهتون کمک میکنه که بعد از یه مدت که میرید سراغشون، تفکراتتون در اون تایم مشخص که اونا رو نوشتین رو با تفکرات حال حاضرتون مقایسه کنین و حتی یه جاهایی همه ی اون نوشته ها رو خط بزنین یا پاره کنین و یا اینکه هایلایت کنین و به خودتون بگین "ایول، چقد خوب نوشتم" و به خودتون افتخار کنین. همه این کارا بخشی از پروسه ی خودشناسیه، کم کم با خودتون و اخلاق و رفتارتون آشنا میشین و میفهمین تا چه حد آدم دوست داشتنی ای هستین و از طرفی، چقد ممکنه بعضی وقتا غیر قابل تحمل باشین!
خیلی وقتا شده نشستم به این فکر کردم که خیلی از چیزایی که امروز برای من ارزشه و من دوست دارم، هم سن و سالای من دوست ندارن و براشون لذتی نداره.
یادمه یه روز با دوستام رفته بودیم یه رستورانی که ناهار بخوریم، یه جمع 11-12 نفره با سلیقه های متفاوت و زندگی های خیلی خیلی متفاوت! من همیشه توی پیج اینستاگرامم آهنگایی که دوست دارم رو با دوستام به اشتراک میذارم و خیلی وقتا بازخوردای خوبی میگیرم از آدمای اطرافم. ولی یهو توی اون جمعی که نشسته بودیم و منتظر بودیم تا غذامون آماده شه تو رستوران یه آهنگ از شادمهر عقیلی پخش شد و منم خب واقعا فن شادمهر نیستم و آهنگاشو گوش نمیدم و یه سری از آدمای اون جمع از این موضوع خبر داشتن، تا آهنگ پلی شد یکیشون گفت عهههه بچه ها فلانی از شادمهر خوشش نمیاد اصلا، یکی از بچه هایی که نمیدونست این قضیه رو یهو رو کرد به من و گفت "خب حالا شادمهر گوش نمیدی مثلا چی گوش میدی؟ این آهنگایی که استوری میذاری هم که حالا چیزای خاص و به درد بخوری نیستن" اون یکی در اومد گفت "بابا این دوستمون تو دهه 50-60 آمریکا مرده و سلیقه موسیقیش پوسیده س" بعدشم که همشون زدن زیر خنده. ولی درک اینو نداشتن که من اون لحظه بین اون همه آدمی که با خیلیاشون حتی صمیمیتی نداشتم چقد حس بدی بهم دست داد. سکوت کردم و هیچی نگفتم، حتی برای یه لحظه به این فکر کردم که نکنه واقعا سلیقه موسیقیم بده!
وقتی رسیدم خونه خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ناراحتی اون لحظه ام برای این نبود که خجالت کشیده بودم از سلیقه م، بلکه به این خاطر بود که انتظار نداشتم دوستام همچین برخوردی تو جمع داشته باشن باهام و بخوان منو مسخره کنن. پس من خودم و شخصیتم و سلیقه م رو پذیرفته بودم ولی این ناراحتی برام زنگ خطری بود که به صدا در اومد و بهم فهموند که بازم دارم حرف آدما رو اولویت زندگیم قرار میدم و بازم دارم با خودم و روح و روانم وارد جنگ میشم.
این شد که نشستم و باز هم فکر کردم. به مهم ترین آدم زندگیم فکر کردم، به اونی که مطمئن بودم همیشه همراهمه و هیچ وقت تنهام نمیذاره، به اونی که میدونستم وقتی حالم بده چقدر گوشه گیر و غر غرو میشه و وقتی حالم خوبه چقدر حس خوبی به زندگی داره، میره جلوی آینه یه رژ قرمز پر رنگ میزنه و میرقصه و آواز میخونه...
من به "خودم" فکر کردم...
براتون نوشته بودم که پروسه ی تفکرات من درمورد خودم با یه شلوار قرمز خال خالی و یه فنجون نسکافه و تختم شروع شد. تو هم برو یه شلوار راحت پات کن، یه لیوان چایی، نسکافه، قهوه، دمنوش یا هرچی که عشقت میکشه برا خودت و بنویس برام از حالت:
دقیقا همین الان حالت چطوره و چه حسی نسبت به خودت و زندگیت داری؟