برای مدت خیلی طولانی میخواستم بنویسم. کاری که خیلی قبلترها گوشهی امنم بود. شاید دراماتیک و اغراقآمیز به نظر بیاد، اما شبیه جنگزدهای هستم که پس از مدتها دوری به خانه برگشته ...
خانه همان خانه است، همان دیوارها، همان وسایل، حتی همان ترک قدیمی روی دیوار آشپزخانه، اما دیگر احساس خانه ندارد. شاید چون من دیگر من نیستم. جایی خوانده بودم، انسان ممکن است در طوفانی قدم بگذارد و از آن زنده بیرون بیاید، اما غیرممکن است که همان فردی باشد که پا به درون طوفان گذاشته ...
زندگی ذات طوفانی و غیرقابلپیشبینی دارد، انسان نیز ... پس لاجرم هر انسانی که پا در مسیر پر فراز و نشیب زندگی میگذارد، باید خودش را برای چنین تجربیاتی آماده کند.
اما با این احساس غریبگی چه باید کرد؟ این احساس که دیگر خانه، خانه نباشد. این که از گذشته تنها خاطرهای برجا مانده باشد و قاب عکس خاکگرفتهای.
شاید بیرحمانه به نظر بیاید، ولی تقریبا کاری نمیشود کرد. مگر انسان عاقلی پیدا میشود که تصمیم گرفته باشد بر خلاف جریان رودخانه شنا کند و سالم به مقصود رسیده باشد؟
اما میتوان از دیدگاه دیگری به تمام این ماجراها نگریست. میگویند امروز تو همان فرداییست که دیروز در انتظارش بودی. اما کمتر شنیدهایم که امروز همان دیروزی خواهد بود که فردا برایش دلتنگ خواهی شد. شاید داشتن چنین دیدگاهی از بار حسرتی که بر دوش میکشیم بکاهد، اما حقیقت را تغییری نخواهد داد.
این که زمان بیرحم و گذراست. به دلتنگیها، سوگها و خوشیهای ما اعتنایی ندارد. رانندهی خودخواهی است که فرمان را در دست گرفته و پایش را روی گاز گذاشته است و به سرعت به پیش میراند. اما چه میشود کرد، در زندگی اختیار خیلی چیزها دست ما نبوده و نخواهد بود، این هم یکی از همان خیلیها.
در دست گرفتن دوبارهی قلم و باز کردن کلاف سردرگم افکارم به واسطهی آن گزافهگویم کرده است و شاید کمی هم بهانهجو. اما ایرادی ندارد، این خانهی متروکه، روزی پناهگاه امن من بود. پس دلیلی ندارد که در آینده نیز مرا در آغوش گرم خود جای ندهد. باید اول برای از نو ساختنش تلاش کنم. فقط در آن صورت است که خواهم فهمید.
امیدوارم نوشتن هم شبیه دوچرخهسواری باشد.