ویرگول
ورودثبت نام
الهام سابکی
الهام سابکینویسنده داستان اشعار رمان 😌
الهام سابکی
الهام سابکی
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

گدایی در خانه


مادری پولدار و گدا و پسر

یک روز گدای در خانه مادر را زد مادر که دم درش

گدا نیومده بود تعجب کرد و گدا را دست خالی رد

این مادر هر سال در مسجد نذری می داد

و گدا را پول نداد پسرش که از خانه بیرون آمد

گدا را دید و مسخره کرد گدا ناراحت شد و

در این خانه دیگر نیامد روزی مادر مریض شد

که کارخانه آنها بر شکست شد مادر سخت مریض

شد وپسر دیگر نتوانست خرج بیماری مادرش را بدهد

پسر رفت که از یک همسایه کارخانه دار که خرج

مادرش را بدهد پسر گفت مادرم سخت مریض

است پول دکتر مادرم را ندارم چند ملیون می توانید

قرض بدهید دوباره باز می گردانم مرد به پسر گفت

یادت هست که یک مرد گدا در خانه بود که او را

مسخره کردی پسر فکر کرد ویادش افتاد گفت منظورت چیست

من همان گدا که مرا مسخره کردی پسر خیلی

تعجب کرد گفت تو همان مرد هستی چگونه

باورم نمی شود

این مرد هر سال به فقرا کمک می کرد و از خدا

کمک می خواست

مادر که در بستر بیماری مرد کسی برای خاک سپاری

او نیامد پسر و چند نفر که آمده بودند مادر را خاک کردند

از اون روز پسر دیگر خیلی رنج کشید حال روز کار خانه

خوب نبود دیگر کسی در آن کارخانه کار نکرد

پسر مجبور شد کارخانه را بفروشد که فروخت

سمو


مغازه کوچکی باز کرد و در آنجا کار می کرد خرج زندگی

خود را تامین می کرد و تصمیم گرفت کسی را

مسخره نکند و هیچ گدایی را دست خالی نفرستد

گدامادر
۴
۰
الهام سابکی
الهام سابکی
نویسنده داستان اشعار رمان 😌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید