من خیلی آدم کمالگرایی هستم. همین کمالگرایی باعث شده که کلی یادداشت و مقاله منتشر نشده داشته باشم. کلی فایل ورد که تو صف انتشارن. ولی مگه بلاگ شخصی یه آدم قراره بلا یه بیزنس باشه؟ باید بینقص باشه؟ اصلا ساختار ویرگول به این صورته که یه صفحه سفید میذاره جلوت و میگه بنویس. اگر قرار بود یه مقاله بینقص منتشر کنی، یه باکس آپلود فایل میذاشت و میگفت فایل ورد مقاله بینقصت رو آپلود کن.
شاید بگین چرا اومدم تو یه بلاگ پست با خودم حرف میزنم؟ حق دارین. ولی خب دوست دارم چیزایی که تو سرم میگذره رو باهاتون به اشتراک بذارم. قرار نیست بینقص باشه. قرار نیست از پیش نوشته شده باشه. صرفا حرفامن که از تو مغزم ریخته میشه رو کاغذ.
امروز میخوام راجع به مسیری که طی کردم این مدت صحبت کنم. من دوره ارشدم رو کامل نکردم. آخراش دچار چندتا علامت سوال شدم و باعث شد یه تصمیم بگیرم.
- مگه قرار نبود درس بخونیم که بریم سر کار؟ خب من که وارد حوزه استارتاپها شدم و داشتم تلاشم رو میکردم که بیزنس خودم رو خلق کنم.
- مگه قرار نبود مدرکگرا نباشم و دنبال «یادگیری» باشیم؟ خب من که درسمو تموم کردم و فقط پایاننامم مونده.
- مگه قرار نیست درس یه چیز شیرین باشه و در خدمت راحت زندگی کردنمون؟ خب پس چرا این پایاننامه و فرآیندهای اداری مسخرش تبدیل شده به بار اضافی و فشار عصبی؟
این ساختار و نظام فکری برای من نبود. اینکه خودت حق نداری یه کلمه حرف بزنی و فقط باید حرفای محققای قبل خودت رو نشخوار کنی. اینکه اینهمه ساختار و چهارچوب و بند و زنجیر بسازی برای یه نفر که میخواد تحقیق کنه، پایاننامه بنویسه و بره سر کار و زندگیش بهتر شه... نه. من به این دنیا تعلق نداشتم.
همه اینا باعث شد که برم و پشت سرمم نگاه نکنم.
شاید یه روزی برگردم و یه مدرک دیگه از یه دانشگاه دیگه بگیرم. شایدم نه. نمیدونم.
بگذریم. اما استارتاپها...
خیلی جذابه که چیزی رو خلق کنی که خودت مالکش باشی. رویای جذابی بود برام. یه آدم قد مثل من که یا کاری که به نظرش درسته رو انجام میده یا اینکه از جاش تکون نمیخوره. همدلی بین کوفاندرها، توهم خلق، جلسه پشت جلسه، فروختن رویات به کوچیک و بزرگ. از هم تیمیت تا سرمایه گذارت تا مدیرای بانک.
اما چقدر احتمال داره کسی که تازه از دانشگاه درومده یا حتی دانشجوئه، بتونه یه سازمان چندصد نفره خلق کنه؟ اصلا از مدیریت این سازمان چی میدونه؟ مگه چندتا مارک زاکربرگ داریم؟ کسی که تا حالا بخشی از شرکت 50 نفره نبوده، چطور رویای خلق یونیکورن داره؟ بازم دچار سوال شدم. اصلا همین سوالاس که مارو به حرکت درمیاره و به سمت بهبود میبره. حداقل امروز اینجوری فکر میکنم. شاید فردا نه.
تصور میکردم که با اکوسیستم استارتاپی مشکل دارم. با توهم داناییشون(داناییمون؟). گفتم میرم جایی که تو این فضا نباشم. تا کی قراره پول خرج کنم برای خلق چیزی که شاید هیچوقت موفق نشه. پس کی قراره پول بیاد توی جیبم و نه اینکه از جیبم دربیاد؟ تا کی قراره یه بخش بزرگی از یه سیستم کوچیک باشم؟
شدم مدیر مارکتینگ یه شرکت تو حوزه برگزاری رویداد. یه کسب و کار تو یه صنعت آفلاین و به تصور خودم، بزرگتر از اکوسیستم استارتاپی و البته دیگه صاحب کسب و کار نبودم.
مدتی رو اونجا بودم اما هنوز روحم ارضا نمیشد. داشتم دنبال چیزی میگشتم و هنوز پیداش نکرده بودم. یه جایی به خودم اومدم دیدم نه من برای شرکت و نه شرکت برای من، چیزی خلق نمیکنیم. شدیم وزنه برای همدیگه.
اونجا فهمیدم نه تنها نیاز دارم که صاحب کسب و کار نباشم و بخشی از یه سیستم باشم، بلکه نیازه مسئولیت کمتری داشته باشم. نیاز دارم که خودم رشد کنم نه اینکه وظیفه رشد دیگران هم رو دوش من باشه. نیازه که روزانه تسک بگیرم و روزانه تسک تحویل بدم. نیازه که تمرکزم روی رشد خودم باشه. یاد بگیرم. تجربه کنم. وقت برای خلق کردن زیاده اما اول باید یاد بگیرم که خودم رو خلق کنم.
امروز که دارم این یادداشت رو مینویسم، یه مهره کوچیکم تو یه سیستم بزرگ اما از روز اول با خودم طی کردم «نیومدم بمونم، اومدم که برم.» شاید بخوام یه مهره کوچیک باشم اما نمیخوام یه مهره کوچیک بمونم. دنبال جایی میگشتم که پتانسیل رشد و بالا رفتن داشته باشم و الان تو اون نقطهام. دیگه بهونهای نیست. فقط و فقط منم...
بگذریم. این یادداشت رو نوشتم که به خودم ثابت کنم نیاز نیست همه چیز بینقص باشه تا منتشر شه و البته ازتون بپرسم که شما چقدر از خودتون سوال میپرسین؟ گاهی باید جلو آیینه وایسی و ببینی از آدم تو آیینه راضی هستی یا نه؟ اگر جواب منفی بود، تغییرش بده. فارغ از بهایی که باید بپردازی.
خیلی دلم میخواد برگردم بالا و متن رو دوباره بخونم و یه سری اصلاحات روش انجام بدم ولی خب اگر این کارو بکنم میشم همون کمالگرای سابق! انتشار نوشته....