امروز بعد از مدت ها کافه رفتم. قهوه سفارش دادم و نشستم به کتاب خواندن. یک پسر جوان آمد سر میزم و پرسید شما خوانندهی فلان گروه موسیقی هستید. لبخند زدم و گفتم نه.. تاحالا سمت خواندن نرفتم و حتا استعدادش هم ندارم. از شباهت من و آن خواننده تعجب کرد. آدرس اینترنتی آن گروه را ازش گرفتم و همانجا دانلود و گوش کردم. دروغ چرا. حس خوبی داشتم وقتی کسی در یک لحظه بالای سرم سبز شد و فکر کرد من آدم معروفی هستم. اصلاٌ معروف بودن را از بچگی دوست داشتم. کی خوشش نمیآید. اما حالا دیگر این انتخاب من است. انتخاب من این بود که فقط بنویسم. خودم هم میدانستم کم پیش میآید که کسی حوصلهی خواندن نوشته های من را داشته باشد. من قبول کردم که آینده نگر باشم. شاید روزی و در زمان خاصی نوشته های من پر سرو صدا شود. روزی حرف هایم به درد جامعه بخورد. این را هم قبول کردم که شاید آن روز دیگر من نباشم. فرقی نمیکند، دیر یا زود همهی کسانی که مینویسند خواهند مُرد اما مهم این است که نوشتههایشان جاودانه شود.