صبح، آن هنگام که هنوز روز از شب جدا نشده بود، موبایلم زنگ خورد، غزال بود. صدایش لرزان بود، گویی که موجی ناآرام از اضطراب در کلامش جاری بود. او از بچهگربهای گفت، یکی از چهار فرشتهی کوچک بالکنمان، که در تنگنای ترسناک شاخهای نازک و مرتفع درخت کاج حیاط خانه گرفتار شده بود. میگفت هر لحظه ممکن است سقوط کند.
تصور گربهی کوچک، در آن ارتفاع سرد و بیپناه، قلبم را به لرزه انداخت. دستهایم میلرزید، اما صدایم را محکم نگه داشتم. به غزال گفتم: «صبر کن عزیزم. او میترسد، برای همین بالاتر رفته. اما پایین خواهد آمد. خودش و مادرش راه را پیدا خواهند کرد.» اما درونم، سایهی ترس سنگینی میکرد.
تماس با آتشنشانی، تنها بادی بر شعلههای نگرانی ما بود. مأموران آمدند، کاری کردند، و رفتند؛ گویی که وظیفهای نه از روی عشق، که از روی اجبار انجام داده باشند. غزال، پر از اضطراب، نمیدانست چه کند. و من، هرچند کلامم آرامش میداد، در درونم جنگی میان امید و هراس در جریان بود.
اما زندگی، آن نیروی نهان و جادویی، گاهی ما را شگفتزده میکند. در سکوت سنگین بعد از ظهر، بچهگربهی کوچک، با کمک مادرش، آرامآرام از ارتفاع پایین آمد. وقتی دوباره همهی آن چهار فرشتهی کوچک در کنار مادرشان آرام گرفتند و خوابیدند، گویی نوری از آسمان بر دلم تابید.
این حادثه، بار دیگر مرا به اندیشه فرو برد. چقدر ما انسانها میان افراط و تفریط گم شدهایم. برخی، بیرحم با حیوانات، و برخی، تمام عشق و نگرانیشان را به آنها میبخشند. گویی در این جامعه، هیچ میانراهی نیست؛ هیچ طیف خاکستریای که بتواند تعادلی بیافریند.
اما، حتی در میان این گسیختگی، هنوز امیدی هست. همانطور که آن بچهگربه با کمک مادرش راهی برای بازگشت پیدا کرد، شاید ما نیز بتوانیم راهی برای بازگشت به تعادل و انسانیت پیدا کنیم.
سعدی چه زیبا گفته است:
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات.
پس در هر نفس، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
شاید زندگی همان است؛ پر از فراز و نشیب، اما در هر لحظه، چیزی برای سپاسگزاری. و شاید همین عشق، همین امید، همین بازگشتهای کوچک، چراغی باشد برای تاریکترین شبهایمان.