خاکِسْتَرِ خیالْ کوروش عقیقی
خاکِسْتَرِ خیالْ کوروش عقیقی
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

باران و ترانه‌های از دست رفته

باران همیشه می‌بارد. گاهی بیرون، بر سقف و سنگفرش خیابان‌ها، و گاهی درون، جایی که خاطرات از کنج‌های تاریک ذهن برمی‌خیزند و پا به راهروهای خالی قلب می‌گذارند.

آن عصر بارانی در مترو، وقتی صدای «مرا ببوس» از میان هدفون‌هایم در کانال دوستی به گوشم رسید، بارانی دیگر شروع شد. ترانه، مثل نسیمی قدیمی، غبار سال‌ها را کنار زد و مرا به خیابان‌های پررنگ‌و‌بو و غم‌آلود کودکی‌ام برد.


پدرم، شاهپور، مردی بود که هنر از سر انگشتانش جاری بود. او کفاش بود، اما نه از آن کفاش‌هایی که پایشان به چرخ‌های سنگین و ماشین‌های صنعتی بند است. او با دست‌هایش زندگی می‌کرد؛ سوزن و نخ، چرم و میخ، و چکشی که هر ضربه‌اش بوی خاطره می‌داد. کفش‌هایی که می‌دوخت، ساده نبودند. بیشتر برای سوارکاران و رویاهایشان بود؛ کفش‌هایی که انگار نه برای پاها، بلکه برای آرزوها طراحی شده بودند. وقتی نگاهش به چرم‌های خام می‌افتاد، گویی سرنوشت آن‌ها را از پیش می‌دانست.


باران که شدت می‌گرفت و صدای ترانه در گوشم می‌پیچید، انگار آن خیابان‌ها زنده می‌شدند. خیابان‌هایی که در کودکی، پدرم را در آن می‌دیدم؛ با قدم‌هایی سنگین و نگاهی که گاهی به زمین خیره بود و گاهی به آسمان. او از روزگار اِشغال و کودتا چیزهایی می‌دانست، اما حرفی نمی‌زد. تنها وقتی درباره کمک ١٠٠ تومانی‌اش به دولت مصدق گفت، حس کردم برای آرمان‌هایش چقدر دل سپرده بوده است.


آن روزها در خانه یا میان خویشاوندان، صدای حرف‌های پنهانی می‌آمد. بیشترشان درباره عدالت و مبارزه بود؛ عقایدی که شاید در روزگار بعد، مثل کفش‌های پدر، فرسوده شدند، اما هیچ‌وقت از یادها نرفتند. اسم‌هایی مثل خسرو و روزبه، که برادرهایم به یادشان نامگذاری شده بودند، در گفتگوها زمزمه می‌شد. روباه سرخ، که نماد هوش و مقاومت بود، گاهی در داستان‌های پدرم خودنمایی می‌کرد. این‌ها همه، مثل نقاشی‌های رنگ و روغن، در ذهنم جا خوش کرده‌اند.


باران همچنان می‌بارید. صدای ترانه اما نه فقط خاطرات پدرم، بلکه کتابخانه‌های کوچک و خصوصی دوستان و فامیل‌ها را نیز زنده کرد. قفسه‌هایی پر از کتاب‌های اشتفن تسوایک، نیچه، شوپنهاور؛ آثاری که وقتی نوجوان بودم، مثل کشف گنجی ممنوعه می‌خواندمشان. آن کتاب‌ها قصه‌های دیگری می‌گفتند؛ قصه‌هایی از شکست، امید و عشق، که همه‌شان با صدای ملایم باران عجین می‌شدند.


وقتی از مترو بیرون آمدم، کوچه‌ها تاریک و خیس بودند. قطرات باران زیر نور چراغ‌ها مثل نقره می‌درخشیدند. حس می‌کردم در میان این همه تکرار و روزمرگی، تاریخ دوباره زنده شده است. صدای «مرا ببوس» در ذهنم پژواک می‌کرد، گویی دارد می‌گوید: آیا هنوز کسی هست که با عشق به فردا نگاه کند؟ یا همه در میانه باران، تنها به دنبال پناهگاهی موقت می‌گردند؟


به خانه که رسیدم، به امروز ایران فکر کردم. به روزهایی که مثل باران، بی‌وقفه می‌بارند و با خودشان هم غم می‌آورند و هم امید. شاید موسیقی، این زنجیر نادیدنی میان نسل‌ها، چیزی است که ما را از میان مه می‌برد. مثل همان ضربه‌های چکش پدر، که بر چرم می‌نشست و قصه‌هایی ناتمام برایمان می‌نوشت.

باران
“خاکستر خیال” گریزگاهی است برای کشف زیبایی‌های پنهان و سکوت‌های ناگفته. آرامش را در نگاه غزال، همسرم، و نلی، گربه‌ی کوچکمان، می‌یابم. این‌جا، عشق، اندیشه و خیال پلی است میان من و شما.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید