خاکِسْتَرِ خیالْ کوروش عقیقی
خاکِسْتَرِ خیالْ کوروش عقیقی
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

مرثیه‌ای برای سایه‌ای که دیگر نیست

صبح بود و من در خانه مشغول کار. پشت میز، میان صفر و یک‌های ریموت دسکتاپ، غرق در دنیای سرورهای شرکت بودم که صدای غزال مثل فریادی در دالانی تاریک پیچید:

کوروش! بدو بیا! درخت پشت پنجره رو قطع کردند!


گویی خوابم شکست. با شتاب برخاستم، اما تا شلوار به پا کنم و خودم را برسانم، کارگران شهرداری جنازه‌ی تنه‌ی درخت را با اره‌های خون‌آلودشان برده بودند.


رفتم به بالای سر زخم بازِ زمین، همان‌جا که درخت تا دیروز سایه‌بان پنجره‌ی خانه‌مان بود. قطر تنه‌اش حدود ۳۵ سانتی‌متر می‌شد. چند سالش بود؟ پنجاه؟ شصت؟


دایره‌های کنده‌ی تنه، هنوز خیس بود. انگار سری بود که تازه بریده باشند، خون‌آلود و مظلوم. شاخه‌ها روی آسفالت افتاده بودند؛ همان شاخه‌هایی که هر صبح، مأمن آواز پرنده‌ها بود و ظهرها، سایه‌ای برای گربه‌های خیابانی می‌ساخت.


به یاد آوردم صبح‌های زود، حوالی ساعت پنج، صدای پرنده‌هایی که روی شاخه‌ها آواز می‌خواندند. گربه‌ی عزیزم، نلی، عاشق این صحنه بود. وقتی من خواب بودم، سبیل‌های نرمش را به صورتم می‌کشید تا بیدار شوم و پرده را کنار بزنم، انگار می‌خواست دوستان پرنده‌اش را ببیند.


ما برای نلی، چهارپایه‌ای کنار پنجره گذاشته بودیم. غزال با دست‌های خودش آن را با پاپیوماشه ساخته بود به رنگ سبز شبنمی. نلی می‌نشست آنجا و با نگاه‌های مشتاقش، پرنده‌ها را تماشا می‌کرد. گاهی چنان غرق دیدن می‌شد که حتی غذای محبوبش را با تاخیر می‌خورد، مبادا صحنه‌ای از فیلم پرنده‌ها را از دست بدهد.


اما امروز، همه‌ی این‌ها خاطره شد. جای آن درخت، حالا تنها یک کنده مانده و خاک‌اره‌هایی که انگار خون‌های ریخته‌شده‌ی درخت هستند. سایه‌ی پناه‌بخش آن، که خنکای خانه‌مان بود، حالا نیست. حتی تنه‌ی ستبرش که روزها، سپر چشم‌های نامحرمان می‌شد، دیگر وجود ندارد.


ایستاده بودم و به زخم زمین نگاه می‌کردم. غم، خشم و درماندگی در رگ‌هایم می‌جوشید. شماره‌ی ۱۳۷ را گرفتم و شکایتی ثبت کردم، پیامکی هم برای پیگیری آمد. اما چه سود؟ می‌دانم این زخم باز، دوباره و دوباره تکرار می‌شود. سیستمی که حقایق را نمی‌پذیرد، محکوم به تکرار اشتباهات است.


فکر کردم به آن کارگرانی که این درخت را بریدند. آیا به درختی که می‌افتاد، فکر می‌کردند؟ آیا می‌دانند که ما با قطع هر درخت، پناه خودمان و حیوانات را از دست می‌دهیم؟ گویی نه درخت، که آینده‌مان را قطع می‌کنند.


و این شعر در ذهنم پیچید، چون زخمی کهنه که تازه شده باشد:

درخت افکن بود کم زندگانی

ز جور اره، خاکستر زمانی

درختشهرداریمنابع طبیعیدرختکاری
“خاکستر خیال” گریزگاهی است برای کشف زیبایی‌های پنهان و سکوت‌های ناگفته. آرامش را در نگاه غزال، همسرم، و نلی، گربه‌ی کوچکمان، می‌یابم. این‌جا، عشق، اندیشه و خیال پلی است میان من و شما.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید