دَر دِلِ کویرِ طَبَس، جایی کِه زَمین بویِ زُغالسَنگ میدَهَد وَ خُورشید بَر تاریکیهایِ پِنهان میتابَد، مَعدَنها دَهانهایِ گُرُسنهایاَند کِه جان را فُرو میبلَعَند. اینجا، مَردان با دَستانی کِه خَستِگی را نَوازِش میکُنَند وَ پاهایی کِه زَخمِ راههایِ بیپایان را بَر دوش دارَند، بِه سَفَری میرَوَند کِه پایانَش نِه بِه اُفُق، بَلکِه بِه ژَرفایِ زَمین میرَسَد؛ جایی کِه سُکوت، صِدایِ نَفَسهایِ آخَرین اَست.
دَر یِکی اَز هَمان مَعادِن، مَردی بِه خاک سِپُرده شُد؛ مَردی کِه گویی کَفشهایَش، با سَری اَفراشته، بَرایِ هَمیشه بِه آسمان چشم دوخته بودند. کَفشهایِ پارهاَش، حِکایَتِ گامهایی بودند کِه بَر لَبِهی باریکِ مَرگ وَ زِندِگی لَغزیدهاند. زیرِ خَروارها خاک وَ سَنگ، اُمیدی شِکَسته بود وَ چِشمانی کِه اَز دیدَنِ روشَنایی بازمانده بودند.
مَعدَنِ زُغالسَنگِ طَبَس، این گورِستانِ خاموش وَ خَشِن، شاهِدِ نَجوایِ جانهایی اَست کِه هَر روز، چیزی اَز خود را بِه تاریکی میسِپارَند. اَمّا قِصّهی آنها دَر اینجا نَمیمیرد؛ نِه دَر سیاهیِ مَعدَن وَ نِه دَر گوشهایِ بَستهی جَهان. کَفشهایَشان میگویَند، میگویَند اَز روزهایی کِه دَر آن، زُغالسَنگ اَز جانِ آدَمی گِرانبِهاتَر بود.
اَمّا این کَفشها، هَمچُنان بِه آسمان خیرهاَند. اَنگار باوَر دارَند، جایی دَر بُلَندایِ آبی، نورِ حَقیقتی هَست کِه عَدالَت را بِه زَمین بازمیگردانَد. شایَد روزی بِرَسَد کِه زَمین، زَخمهایِ خود را بِشویَد وَ مَعدَنهایِ خاموش، نامِ کارگَرانی را بِه زَبان بِیاوَرَند کِه دَر دِلِ آنها مَدفون شُدَند.
آری، تا آن روز، کَفشهایی کِه بِه آسمان نِگاه میکُنَند، زَبانِ حَقیقت خواهَند بود؛ زَبانِ کَسانی کِه قَلبِشان دَر تاریکی تَپید اَمّا هَرگَز دیده نَشُدَند. کَفشها هَنوز بِه آسمان مینگَرَند، هَمچونِ فِریادی کِه نور را جُستوجو میکُنَد، هَمچونِ عَهدی کِه اَز دِلِ خاک تا بُلَندایِ آسمان کِشیده شُده اَست.