درد غربت هجوم میاره به سینه ام. حسّ خفگی توی یه مکان بسته... این بار مکان بسته محیط بیرون از من نیست. دیوار های بلند، من رو تو خودشون حبس نکردند.
این بار "خودِ من در خودِ من زندانی" شده. انگار جا تنگه برای تپیدن قلبم، برای حرکت شش هام. انگار حزنِ متراکم شده توی دلم این قدر بزرگ شده که دیگه نمیتونه تو وجودم بمونه. میخواد بیاد بیرون. میخواد منفجر شه. شدم تجسم اینکه "دلم داره میترکه". عجیب سنگینه. این قدر سنگین که نشه مثل همیشه پنهان و انکارش کنم. یه چیزی راه گلوم رو بسته. این قدر هم محکم بسته که کلمه ها نمیتونن از اون حفره عمیق بیان بیرون و یکم از بارِ روی دلم سبک شه. فقط باید یکی درونم باشه که بتونه عمق فاجعه رو درک کنه.
شاید یکی مثل تو... که گفتی حائلی بین قلبم و خودم(آیه 24 انفال). حتما زودتر از خودم متوجه انفجار قلبم شدی... به اینها فکر میکنم و به اینکه اول و آخرش فقط تویی که میشه باهاش دردِ دل کرد. به اینها فکر میکنم و خودم رو میذارم جای یعقوبِ نبی (ع). حق داشت که گفت: «إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ»
واژه "بث" تو عربی یعنی اندوهی که نشه کتمانش کرد، یعنی رنگ پریدگی از فرطِ گریه کردن، یعنی غم تو چشمهای بی روح، یعنی لرزشِ دست و بی قراری... یعنی حس خفگی اون قدر شدید شه که دیگه نتونه توی بدن بمونه و جلوه گر شه در ظاهر آدمی. یعنی ویرانه های بعدِ انفجار، اشک بشه و از گوشه چشمت بزنه بیرون. یعنی اینکه صاحبِ غم دیگه نتونه توده متراکم شده اندوه رو تو وجودش نگه داره و درونیات تراوش کنه بیرون و بروز پیدا کنه.
ولی جای عجیب ماجرا اینه که یعقوبِ نبی(ع) با وجود همه این احوالات، میدونست از آدمها، آبی گرم نمیشه. ازشون قطع امید کرده بود. دستش رو گرفته بود سمت آسمون و به خدا گفت که شکایت و غمش رو جلوی خدا بروز میده. گفت غم رو "به خدا باید گفت"...
غم هاش رو سفت نگه داشت تو مشتش، دویید سمت خدا و داد دست خودش:). بعد صبوری کرد...
خدا هم کلبه ی احزانش رو گلستان کرد و یوسفش رو بهش برگردوند.
دستم رو میگیرم سمت آسمون. با اون بغضی که داره خفه ام میکنه و اون قدر ناتوانم کرده که نتونم حتی درباره اش با کسی صحبت کنم... با اون توده اندوهِ متراکم شده توی دلم، دستم رو میگیرم سمت خودت و "آه" ها و "ای کاش" ها و "دلشکستگی" ها و "دلتنگی" ها ام رو میدم دستِ خودت!
تو هم بغلم میکنی و قرارم میشی تو اوج بی قراری هام... آتیشِ اندوه و حزن رو برام گلستان میکنی و گم گشته ام رو بهم برمیگردونی...