ویرگول
ورودثبت نام
کوثر گلیج
کوثر گلیج
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

/موجود زنده و تپنده درون قفسِ سینه!/

"آدمها ذهن خوانی بلد نیستند!" این اولین ری اکشن روانکاو به حرفهاش بود..

وقتی گفت: من میگم خوبم، اونا هم باور میکنند...


اون روز ها خیلی فکر میکرد...

به وقتهایی که آدمهای دور و برش رو فهمید...

به وقتهایی که قبل از اینکه از حالشون حرف بزنن، از تو چشمهاشون متوجه احساساتشون شد. همون وقتایی که طرف داشت خفه میشد از بغض. وقتی روحش تو کالبدش مچاله شده بود...وقت هایی که قلبش ریزریز اشک میریخت ولی لبخند میزد... وقت هایی که هیچ کس طرف رو نمیدید ولی اون حواسش بهش بود.

حداقل تلاش میکرد.

به اینها فکر میکرد و نفسش بیشتر حبس میشد! به اینها فکر میکرد و تلاشهاش برای حال بقیه! به اینها فکر میکرد و به روانکاو،

که اونطوری جوابشو داده بود!

.

_ولی جدا اونا ذهن خوانی بلد نیستند. حق دارند...

+ وااییی یه طوری میگی انگار تو بلدی؟! مگه کسی که بهت یاد داده از تو چشمشون متوجه شی حال آدمها خوب نیست؟! مگه بهت وحی میشه؟! مگه...

_ عحح بسه دیگه!خب چیکار کنم؟! برم جار بزنم حالم خوش نیست؟! گیریم برم جار بزنم؛ چه کاری از دستشون برمیاد؟! اصلا کاری از دستشون بربیاد،بعدش باید حس اینکه "خودم عاجزم از خوب کردن حالم"بهم دست بده بعد باعث میشه حالم بدتر شه...

.

چه پیچیده شد! بی خیالش اصلا. یه آن یادم رفته بود من که خوبم:)

(بهش توجه کن!)
(بهش توجه کن!)




تو قفسه سینه اش یکی مشت میزد

خودشو به در و دیوار میکوبید

یکی داد میزد:

"کمک!"

.

صداش همراه نبود با موجود مظلوم نهفته در سینه اش،

زبونش نرقصید به ساز قلبش،

ماهیچه های صورتش "طبق عادت" عمل کردند

پس لبخند زد:

"خوبم"

.

.

.

تو قفسه سینه اش یکی، دیگه نگفت:"کمک"

دیگه تکون نخورد...

مُرد!

تو قفسه سینه اش یکی مُرد...

همین!

(اندر سرِ ما.)
(اندر سرِ ما.)


قلبمغزنویسندگیدرونياتروانشناسی
دچارم به کلمات و دانشجوی نوپای طب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید