کوثر گلیج
کوثر گلیج
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

/نامه ای که میشکا قرار نیست بخواند./

توجه: این نوشته، ناشیانه، ناگهانی و صرفا جاری کردن واژگان گذرا از ذهن است.

سلام میشکای عزیزم

من و تو قرار نیست دیگه مکالمه ای با هم داشته باشیم ولی این دلیل نمیشه من تو ذهنم با تو حرف نزنم.

اگه امروز رو هم حساب کنم حدود هشتاد روز میشه که ننوشتم... از هشت اسفند تا الان! آخرین نوشته هام واسه اون روزه... یه سری حرف پراکنده، بی معنا و عجیب رو نوشتم که تخلیه بار روانی و تنشی بود که داشتم تو حفره های قلبم حمل میکردم. برای منی که همیشه مینوشتم، برای منی که تو بدترین روزها هم قلم به دست میشدم، حتی با جمله های کم ولی مینوشتم، در عجبم که این هشتاد روز چطوری گذشت؟ بعضی وقت ها آدم ها تو موقعیت های جدیدی قرار میگیرند که بُعد جدید و عجیبی از وجودشون شروع میکنه به رول بازی کردن و شاید بعدا پررنگ ترین رخی که از خودشون تو اجتماع نمایش میدن هم همون بشه...

چند روز پیش یکی بی مقدمه بهم گفت: "چند وقته ننوشتی؟"
و من یادم افتاد خیلی وقته... یکم نگاهم کرد و گفت:"دوباره بنویس! شاید حالت خوب شه."
از اون لحظه دارم فکر میکنم چی میشه که آدم این قدر راحت میتونه خاص ترین کار زندگیش رو بذاره کنار...

ولی حالا دست به قلم شدم و دارم سعی میکنم کلمه های قشنگی که تو ذهنم بود رو به یاد بیارم. واژه هایی که برای نقش آفرینی تک تک شون کلی سناریو چیده بودم ولی روزگار همیشه طبق برنامه ریزی های آدم پیش نمیره. شاید یهو یه چیزی بشه و کلا چشمه ای که ازش برای نوشتن منشا میگرفتی از بیخ و بن بخُشکه. شاید درون آدم یه طوری زیر و رو شه که دیگه اصلا نتونه فعل های درستی رو به نهاد یه جمله ربط بده و هزار بار صفحات رو خط خطی کنه یا پاره کنه بریزه دور. شاید آدم یه چیزهایی ببینه که عاطفه و خوی لطیف و رقیقش رو بکشه؛ همون بُعدی که یه نویسنده همیشه بهش احتیاج داره. شاید آدم به یه جایی برسه که دیگه نخواد آهنگ های مورد علاقه ش رو بشنوه مثلا هر وقت پلی لیست رسید به آهنگ های قربانی کلا گوشی رو خاموش کنه یا شاید کتاب هایی که یه ساعته کلش رو میخوند و پاراگراف هاش رو تک به تک حفظ بود رو کلا جمع کنه بذاره تو دورترین نقطه ممکن! مثلا میتونه یه روز صبح که از خواب که بیدار شد کل یادگاری هاش رو سر به نیست کنه و عکس ها و نقاشی ها رو از در و دیوار اتاقش جدا کنه. آدم میتونه به یه نقطه ای برسه که دیگه مکان هایی که روزی برای رفتن بهشون پرپر میزد رو نخواد ببینه یا چت ها و حرفهای عزیزش رو برای همیشه و بدون بک آپ پاک کنه؛ ولی نمیدونم چه سِریه که آدم نمیتونه یه کاری کنه که دلش تنگ نشه...

فکر کنم دلتنگی هم هربار خودش رو آپدیت میکنه؛ چون هر چند سال یه بار مدل جدیدی ازش رو میبینیم. مثلا آدم میتونه یه گوشه تو لاک تنهایی خودش باشه و به هیچ چیز فکر نکنه ولی یهو صورت یکی بیاد جلوی چشمش... یا مثلا توی قیافه آدم های مختلف چهره کسی رو ببینه و همون لحظه دلش بخواد بره بغلش... یا مثلا برای صدا کردن کسی که جلوشه ده بار اسم یکی دیگه رو بیاره.

یه عده معتقد اند وقتی یکی رو اشتباه صدا میزنی و اون تو جمع نیست، همون لحظه اون آدم داره بهت فکر میکنه. این باور خیلی قشنگه، آدم دلگرم میشه که فراموش نشده. اما.... نه!!! این بدتره، چرا باید همزمان با تویی که داری رنج میکشی اونهایی که دوستشون داری هم درد بکشند؟

بعضی وقت ها از خدا میخوام کاش از ذهن آدم هایی که نمیتونیم کنار هم باشیم فراموش شم تا حداقل اون ها دلتنگ نشن... من که نمیتونم کسی رو فراموش کنم، انگار اثر بعضی آدم ها این قدر عمیقه که هیچ جوره نمیشه بیرونشون کرد. فقط از یه جایی به بعد آدم روزهاش این مدلی میگذره که هر لحظه با خودش میگه سال های قبل این موقع چطوری میگذشت با اون آدم... از چی میگفتیم؟ درمورد چی میخندیدیم؟ دغدغه مون چی بود؟ عکس هایی که برای هم میفرستادیم از کجا بود؟ برای خوشحال کردنش چه تکنیکی به کار میبردم؟ جای جالب ماجرا اینه که من فکر میکردم آدم فقط برای خاطرات دلتنگ میشه... نمیدونستم دل آدم میتونه به خاطر آینده ای که با بعضی ها متصور شده بود هم تنگ شه... نمیدونستم آدم میتونه از بهشت موهومی که با دست های خودش ساخته پرت شه بیرون!

دلتنگی این مدلیه که آدم میتونه تو شادترین لحظه هاش از درون آوار شه، اصلا عذاب وجدان بگیره از اینکه شاده، میخنده یا لذت میبره! جای خالی اونی که نیست تو چشم آدمه.
دلتنگی واقعا میتونه همه وجود آدم رو منقبض کنه و باعث شه معده بخواد همه محتویاتش رو بفرسته بالا و از دهن خارج کنه یا روده ها از درد به هم بپیچند یا چشم بخواد هر چی نمک هست تو بدن رو تو آب حل کنه و از گوشه قرمز و پر خونِ خودش پرت کنه بیرون! اون حتی میتونه باعث شه تو بدون پلک زدن ساعت ها به یه نقطه خیره شی و فکر کنی، فکر کنی، فکر کنی و بعد فکرها رو بریزی بیرون و بعد دوباره نشخوار کنی و این چرخه باطل ادامه پیدا کنه... دلتنگی میتونه کاری کنه که آدم بدون هیچ جنگی کشته شه. همین! من همیشه به این باور داشتم که دلتنگی عامل تپش و جریان و زندگیه ولی حالا میدونم که همزمان میتونه به سادگی روح و روان و جسم آدم رو به خاک و خون بکشه... اون هم نه مرگ یکباره! میتونه لحظه به لحظه جونش رو بگیره!

میشکا!
راستی بهت گفتم که من بعد از تو به چشم های هیچ کس نگاه نمیکنم؟ بهت گفتم چشم هام رو میدزدم از آدم ها... یادته که، من بلد بودم چشم ها رو بخونم... نمیخوام متوجه شم حالشون خوب نیست، دوست ندارم دیگه ازشون بپرسم چته؟ که چی بشه واقعا؟ من حالا به این باور رسیدم که هیچ دردی رو نمیشه سهیم شد! درد رو باید تنعای تنها حمل کنی تا بمیری یا التیام پیدا کنی...

میشکای عزیزم!
"رفتن" یه فعل ساده نیست. به خودی خود استمراریه! کش میاد؛ تموم نمیشه و مثل کما است. آدم نمیدونه دنیا رو ول کنه بره یا برگرده و زندگی کنه... در هر صورت وقتی یه سری چیز ها که آدم رو پایبند میکرد پوسیده بشه رفتن آدم شروع میشه و بدون! اون کسی که میره همیشه مقصرِ صد دردصد ماجرا نیست... من فکر میکردم اونی که میره بی رحمه؛ باید بمونه و بسازه و هزار جور شعار دیگه... تا روزی که از پیشت رفتم. حالا میتونم به جرئت بگم درباره همه اون هایی که قبلا از پیشم رفتند شاید واقعا نمیخواستند برن! شاید من به سادگی میتونستم با گفتن چند جمله نگهشون دارم ولی ازشون دریغ کردم. رفتن کار آدم های ترسو نیست ولی آدم رو ترسو میکنه. کسی که یه بار یه جایی رو ترک میکنه محتاط میشه که دیگه به هرجایی پا نذاره، دلبسته آدم ها نشه و به روابطش عمق نده... رفتن وقتی اتفاق میفته که معنا بمیره، من حتی فکر میکنم رفتن یه روش سوگواریه، سوگواری برای مفاهیم ارزشمندی که میمیرند.

میشکا فقط این رو بدون که من رفتم برای اینکه تو آسوده پرواز کنی، برای اینکه پاگیر زمین نباشی... حالا رها شدی که دوست های آسمونیت رو پیدا کنی؛ چشم از زمین و من بردار!

میدونم که نمیتونم فراموشت کنم... میدونم دور و دورتر میشی و برای منِ کم حافظه شاید کمرنگ شی ولی محو نمیشی! میدونم تو به زندگی عادی برگشتی و چیزی بعد از رفتن من برات تغییر نکرده... و کاش میشد ته این نامه ای که تو قرار نیست بخونی مینوشتم دلم برات تنگ نمیشه ولی نمیخوام قصه این طوری تموم شه! حداقل تو نوشته ها ته ماجرا خوب باشه، اون دو بیتی که با صدای چاوشی تو ذهنم پلی میشه رو مینویسم:
"سه روزه رفتی و سی روزه حالا/ زمستون رفته ای نوروزه حالا
خودت گفتی سر هفته می آیم/ شماره کن ببین چند روزه حالا"

رفتن یک فعل استمراری است.
رفتن یک فعل استمراری است.


زندگی عادیعذاب وجدانآدم
دچار به کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید