روزمره و هر لحظه ما در حال حل مسئله هستیم.از سادهترین نمونهها تا پیچیدهترین موارد. از چی بپوشم تا چی سفارش بدهم تا ۵ سال آینده کجا هستم یا تبیین مزیت رقابتی پایدار یک محصول.
برخی از ما به سوالات زود پاسخ میدهیم. برخی بررسیهای زیادی میکنیم. برخی مشاهدات خود را از محیط بر محاسبات و منطق مقدم میدانیم. برخی با مشورت با دیگران به پاسخ میرسیم. ولی اکثر ما معتاد به جواب هستیم. خود من یک نمونه خوب از یک معتاد به جواب هستم. سالهای زیادی از عمرم در همه متنها دنبال جواب بودم و در طول کنسرت منتظر بودم حسی که قرار است پایان اجرا داشته باشم را سریعتر پیدا کنم. در کلاس درس بیش از متن و محتوا و جزییات به دنبال پاسخهایی بودم که انتظار میکشیدم بشنوم. عمدتا هم پاسخهایی که به آنچه از قبل میدانستم نزدیکتر بود برایم جذابتر بود و گویندهای که شبیه به من فکر میکرد یا دست کم برداشت من از حرفهایش مشابه آنچه انتظار داشتم بود، برایم استاد یا مربی یا سخنران خوب و جالبی به نظر میرسید. به نوعی عطش رسیدن به پاسخ، لذت بودن در مسیر سوال و زندگی در صورت مسئله را از من میربود.
طوری که بسیاری از ما کار میکنیم منتج از یک روشهای ثابتی است که ما با آن روشها به سوالاتمان پاسخ میدهیم، محیط را درک میکنیم و به محیط و محرکها پاسخ میدهیم. من به این نسخه از خودم میگویم: خشایار کلاسیک! یعنی نسخه اتوماتیکی که محدود است به محدودهای پیشفرض از چیزهایی که توجهش را جلب می کند، محدود است به داشتن پاسخ برای هر چیزی و محدود است به پاسخهایی نسبتا ثابت یا دست کم با الگوهایی تکراری و قابل پیشبینی.
این مدل باعث میشود من در دنیای جوابها زندگی کنم. یعنی با آنچه میدانم به سراغ دانستهی بعدی بروم. سوالات امروز موضوعات بدیهی فردایم باشد.
نکته اینجا است که این روش بسیاری از آنچه در محیط پیرامون ما است را نادیده میگیرد یا بدیهی فرض میکند. در نتیجه عملکرد من نسبت به عرصه امکانی (محدودهای از امکان ها) که میتوانستم داشته باشم بسیار محدود میشود.
روایتی هست از کسی که کلیدش را گم کرده است. او به مسیری که از آن گذر کرده بر میگردد و زیر نور چراغ به دنبال کلیدش میگردد. چون جایی که نور نیست ما عادت به جستجو نداریم.
گاهی پاسخهایی که از پیش داریم صورت مسئله را برای ما عوض میکند. شما به من میگویید: برو ۱۰٪ بیسوادی را در این منطقه کم کن. من میروم که مدرسه درست کنم. به مرور درگیر معماری و نقشه و مدل گچ و تخته میشوم. در واقع من در مدرسه که یکی از راهحلها است محدود میشوم. دنیای من دنیای پاسخ شده است. دامنه سوال به ساخت مدرسه و سوادآموزی کلاسیک محدود شده است. در اینجا راهحلهای دیگر از دسترس من خارج شده است.
روزگاری من در یکی از شرکتهای نرمافزاری معتبر ایران در زمینه مدیریت پروژههای استقرار نرمافزارهای اطلاعاتی سازمانی کار میکردم. یک مشکلی که مشاهده میکردیم نیاز به حضور مدیران در محل کارشان برای امضا نامهها بود. راهکار من ایجاد یک موبایل اپلیکیشن برای رفع نیاز به حضور همیشگی شخصیتهای اصلی در اتوماسیون اداری در داخل سازمان بود. ما اینکار را کردیم. در زمان خودش هم شاید پروژه تحولی محسوب میشد. ولی اگر امروز باشد من در دنیای «تسریع فرایندهای بروکراتیک» زندگی نمیکنم. باید در این سوال که «زندگی در دنیای بدون بروکراسی در سازمان چگونه است؟» زندگی میکردم. اگر هوش مصوعی جای همه کارمندان قرار بگیرد و هیچ کس حتی یک کلیک نکند، بروکراسی و پیچیدگی داخلی در سازمان پابرجاست. زندگی در قاب و قالبهای ثابت و غیر کارآمد سازمانها پابرجاست. شاید کمی بهتر!
به برخی سوالات اساسی زندگی ما پاسخهایی میدهیم که سالهای متمادی زندان ما میشود.
مثلا سوال این است که شغلم چه خواهد بود؟ پاسخ: کارمند بایگانی اداره فلان. از این لحظه ۳۰ سال کارمندی و چند صباجی بازنشستگی با یک عنوان ثابت نصیب شخصی است که به این سوال پاسخی داده و در دنیای این پاسخ زندگی میکند.
چطور است که من در هر لحظه، در حالتی سیال بتوانم به آینده مستقل از گذشته فکر کنم؟ رها در خصوص آنچه از آن امرار معاش میکنم بیندیشم؟
بسیاری از ما روزی به اینکه همسر آینده ما چه کسی است پاسخ میدهیم. اگر روزی این ارتباط بدیهی شود من در جهان «یک ارتباط کرخت شده» حبس میشوم. در صورتی که وقتی در دنیایی زندگی کنم که «یک زندگی مشترک ایدهال چگونه است؟» من فرصت بازکشف کردن همه روزهی شریک زندگیام را دارم. و او هر روز فضای از نو خلق شدن دارد. چنانکه من هم این فرصت را دارم.
گاهی ما با پاسخهای ثابت در خصوص طوری که دیگران را میبینیم فرصت جور دیگری بودن را از آنها میگیریم.
توجه کنیم که دیگران الزاما آنطور که برای ما نمود پیدا میکنند نیستند! چیزی که من میبینم فقط قضاوت من است و برداشت من. دیگران همان افرادی که من میبینم را جور دیگری میبینند. در نتیجه بیشتر از اینکه در زندگی من افراد واقعا چه شکلی هستند اینکه من از ایشان چه تصوری دارم در مراودات تعیین کننده است.
زندگی در دنیای سوال برای من، پویش مداوم و تمام نشدنی کیفی سوالات درستی است که از ابعاد گوناگون یک موضوع میپرسم و بیرحمانه در معرض نقد قرار میدهم. همین مثال و روش را در خصوص استراتژیهای کسب و کار نگاه کنید. پیشنهاد میکنیم مثالی برای خود از «زندگی در دنیای استراتژیهای تدوین شده دیروز» در کسب و کار، در مقابل زندگی در دنیای استراتژی در هر لحظه بزنید. خوب است اگر آن را در کامنت به اشتراگ بگذارید.
برای من در دنیای مدیریت کسب و کار، نوشتن چشم انداز و ماموریت و استراتژی در یک دوره زمانی بر حسب اطلاعات گذشته و ابلاغ آن به واحدهای تابعه از جنس زندگی در پاسخهایی است که از گذشته میآید. انگار که تداوم روندهای گذشته است. گویی در مسیر یک خطی که از گذشته میآید ارزش هم محسوب میشود و بعضا سیستمهای ارزیابی عملکرد و پاداش هم به پایبندی بیشتر به آنچه از گذشته میآید نمره بهتری میدهند.
در مقابل این روش سیستم هوشمندی را تصور کنید که کیفیتی را در آینده خلق کرده است. یعنی آیندهای که اگر محقق شود کیفتی را ذینفعانش تجربه میکنند. یعنی از پایان آغاز کرده است. در مسیر هم پارامترهایی را میسنجد که فاصله از آینده را نشان میدهد نه از گذشته. یعنی کمامان تلاش این است که به سوالی در آینده پاسخ بدهیم نه اینکه در جوابهای پیشین زندگی کنیم. در این روشهای استراتژیها در مسیر پدیدار میشود و ممکن است تغییرات زیادی را تجربه کنیم. به نظر من این پویش مداوم مصداق زندگی در سوالی است که دائمی است در خصوص استراتژی.
به نظرم میرسد در محیطی که شرایطی متغیر و ناپایدار دارد و در زندگیای که قرار نیست تداوم منطقی گذشته باشد، در زندگی شخصی یا تدوین استراتژی یا در پدیداری ارزشهای پیشنهادی یک کسب و کار و ... زندگی در سوال میتواند زندگی در لحظه حال در دامنه سوال باشد.