ویرگول
ورودثبت نام
labibi
labibi
خواندن ۱۸ دقیقه·۳ سال پیش

یادگیری های من از برنامه کوه نوردی و صعود به دماوند

سالهاست که توی کلاس های مدیریت و رهبری حرف هایی می زنم که خیلی قشنگ هستند اما انگار این تجربه برای من فرصتی شد که ناخواسته خیلی از اون حرف ها رو در عمل ببینم، لمس کنم و تمرین کنم. اینجا از این تجربه نوشتم.

سکانس اول

نزدیک عید 1400 شده، هوا خوب و بهاریه، دارم با خودم فکرمی‌کنم نزدیک به یک ساله که دورکارم. توی 6 ماهه‌ی دوم تعداد زیادی همکار بهمون اضافه شده، با همه حرف زدم و خیلی مفصل هم بوده بعضی وقتا، خیلی خوب از روی صداشون می‌تونم بشناسمشون. اما بعضیاشون رو حتی یکبار هم ندیدم تا حالا. همین هفته‌ی پیش یکی از بچه‌ها که تصمیم‌گرفته بود از پیشمون بره پشت تلفن بهم گفت دوران خوبی بود ولی قسمت نشد تو این مدت حضوری شما رو ببینم. به عنوان یک متولی منابع انسانی تلنگر عجیبی خوردم، درست می‌گفت از روزی که استخدام شده بود تا امروز که بعد از قرارداد 3 ماهه‌ی آزمایشی داشت از پیش مون می رفت من ندیده بودمش. نه فقط اون بلکه خیلی‌های دیگه رو هم شاید تا حالا ندیده بودم. از اول مهر ماه هر وقت خواستیم یک برنامه‌ی دورهمی بذاریم، باز خوردیم به یک پیک کرونایی و کنسل شد، شرکت هم در طی همین سال کلی بزرگ شده بود و این کار و خیلی سخت می کرد. یه لحظه فکر کردم خوب جایی که نمی‌شه رفت، دفتر هم که عملا فایده نداره کاش می‌شد با بچه‌ها بریم کوه!

ولی خوب من اصلا نمی‌دونستم اصلا کسی اهل کوه رفتن هست؟؟ گروه واتزاپ شرکت و باز کردم و کاملا بی هدف توش نوشتم بچه‌ها 5 شنبه کی میاد بریم کوه؟

حمید سریع جواب داد من! تو فکر این بودم که شوخی می‌کنه یا جدی رضا گفت حمید کوه نورد حرفه‌ایه‌ها. خوشحال شدم چه باحال! چند دقیقه بعد آزاده، محسن و یکی دو نفر دیگه هم واکنش نشون دادن که کجا و چجوری و... خلاصه همه چیز از همین جا شروع شد. رفتیم گلابدره و یکی دوهفته‌ی بعد دارآباد، هدف خاصی نداشتیم و تا جای خاصی هم نرفتیم بالا. یکم رفتیم و خسته شدیم و برگشتیم. برنامه‌ی بعدی اما انگار می‌خواستیم یکم جدی‌تر باشه. ایندفه تصمیم گرفتیم بریم تا ایستگاه 5! از قبل بهش فکر کردیم، برنامه ریزی کردیم و رفتیم. انگار بد نبود خوش گذشت. حالا احساس می‌کردیم یه دستاوردی داشتیم. با کوه‌های قبلی انگار فرق می‌کرد......


عید شد. هر کسی دنبال برنامه‌های خودش بود و من فکر اینکه کاش دوباره برگردیم و برنامه کوه رو راه بندازیم. ایندفعه اما جدی. انگار دلم می‌خواست به یک کسی، به یک چیزی متعهد باشم برای رفتن. اخه دو سه هفته‌ای بود که دلم می‌خواست یجا برم اما اخر هفته که می‌شد انگار تنبلی اجازه نمی‌داد. می‌چسبیدم به رختخواب و نمی‌تونستم ازش دل بکنم.

یکی از همین هفته ها با بچه‌ها و مربی‌شون (عموعلی) رفته بودیم دوچرخه سواری . به عموعلی گفتم کاش یه برنامه مناسب بزارید ما با بچه‌های دفتر بیایم. یه نگاهی بهم کرد، انگار که براندازم کنه. گفت می خوایم یه برنامه‌ی دماوند بزاریم. بگو بیان. گفت و رد شد.

رد شد اما رد حرفش انگار روی من موند. دماوند! یعنی می‌شه؟ اگه بشه چی می‌شه.


سکانس صفر

سال 85، جوان بودیم و پر از انرژی. عزم کرده بودیم برای دماوند. بهمون گفتن سخت نیست اندازه‌ی دوتا توچاله. ولی باید آماده بشید.

– چجوری؟

_ سه هفته پشت هم برید توچال. یه شب هم اون بالا بخوابید هم هوا بشید.

– خوب کاری نداره می‌ریم.

این شد برنامه‌ی آمادگی و هفته بعد با یک گروه که نمی‌شناختیمشون راه افتادیم. رفتیم و رسیدیم به بارگاه سوم. گفتند بخوابید و ساعت 4 بلند می‌شیم و می ریم. خوابیده و نخوابیده، تو تاریکی و روشنی فهمیدیم ساعت 4 شده. خوب چکار کنیم؟ - شما نمی‌تونید بیاید، هوا خرابه، وسیله‌هاتون مناسب نیست، بیاید می میرید. پس چکار کنیم؟ - هیچی دیگه صبر کنید ما بریم برگردیم. ایشالا یبار دیگه. و تمام. این آرزو موند تو قلب ما و تمام.

برنامه آمادگی دماوند - توچال 1385
برنامه آمادگی دماوند - توچال 1385

سکانس دوم

یه روز توی دفتر به بچه ها گفتم عموعلی (مربی پسرم) می‌گه اگر برنامه‌ای که من می‌گم بیاید می‌برمتون دماوند. کسی میاد؟؟

من منتظر جواب بودم و البته نه خیلی هم امیدوار.

- محمد پرسید وسیله چی می‌خواد؟

- غزاله پرسید شرایطش چیه؟ و یکی یکی بعضیا یه چیزایی پرسیدن....

و من در اوج بودم. واو! انگار از کوه های قبلی بچه‌ها پایه ترن! چه عالی پس بریم که رفتیم.

سکانس سوم

برنامه: جارو. 9 نفر از بچه‌ها قراره بیان. محمدرضا هم سنگ تموم گذاشته دیروز از توی هایپرمارکت عکس فرستاد اندازه‌ی یک سبد خرید بزرگ خرید کرده. بچه‌ها همه چی رو ما میاریم.... هورا .... چه هیجان انگیز...

رفتیم جارو. چقد خوش گذشت. چقد گفتیم و خندیدیم و خوردیم و حال کردیم کنار هم. سخت‌هم نبود خدایی. ولی یکم گرم بود انگار یکم هم سوختیم.

برفراز قله جارو
برفراز قله جارو
برفراز قله پلنگچال
برفراز قله پلنگچال
برفراز قله کلکچال
برفراز قله کلکچال

سکانس چهارم

از ده تا برنامه ی آمادگی که قرار بود داشته باشیم رسیدیم به برنامه هفتم. هر کدوم از برنامه ها یک لذت، سختی و تجربه ی جدید و متفاوتی برامون بودن. پلنگچال، ارفع کوه، میشینه مرگ، پاشوره، ساکا، ... همه رو فتح کردیم... الان دیگه برنامه‌‌ها جدی تر شده. از تیم 9 نفرمون تقریبا 6 نفر موندن. این هفته بچه‌ها رفتن خرسنگ ولی من نتونستم برم. این اولین برنامست که نتونستم خودمو برسونم به گروه ولی همش فکرم پیش بچه‌هاست ساعت 10 شب شده ولی خبری ازشون نیست. معمولا وقتی می‌رسیدن خبر می‌دادن. ساعت 11 شده من بهشون پیغام دادم ولی هنوز جوابی نگرفتم. نگران شدم و دلشوره دارم ساعت 3 بالاخره پیغام دادن که رسیدن. اما ناراحت. خسته. شاکی.

– بچه‌ها چی شده؟

- برنامه خیلی سخت بوده، یک نفر تو برنامه آسیب دیده، به شب و تاریکی خوردیم و خیلی استرس کشیدیم. ما دیگه نمیایم...

سکانس پنجم

کلی حرف زدیم. گله کردیم، غر زدیم، ریسک‌ها رو شمردیم و ارزیابی کردیم و..... اخرش دیدیم نمی‌شه اینجا ولش کنیم.اصلن اگر بخوایم هم نمی‌تونیم. انگار دق می‌کنیم اگر اینجا ولش کنیم. – ما تا آخرش هستیم.

سکانس ششم

دماوند - سخت بود، دور بود، رویایی بود، عجیب بود، ناآروم بود، بعضی وقتا بدقلقی می‌کرد، بعضی وقتا با روی باز پذیرا بود. آخرش اجازه داد. رفتیم نشستیم پیشش. اشک ریختیم. اشک شوق و برگشتیم.

در مسیر قله دماوند
در مسیر قله دماوند


برافراز دماوند  16 مرداد 1400
برافراز دماوند 16 مرداد 1400

سکانس هفتم

ایران رو کرونا برداشته. هر روز تعداد زیادی آدم دارن می‌میرن. شهر تقریبا تعطیل شده، جاده ها رو بستن. از اون طرف تو افغانستان اوضاع خرابه و مردم با طالبان درگیرشدن. از صبح که موبایل و باز می‌کنم غم عالم تو دلم موج می‌زنه. غصه می‌خورم. گریه می‌کنم. انگار دارم خفه می‌شم. به یه چیزی نیاز دارم برای آرامش. می‌شینم پشت لپ تاب. بزار یکم بنویسم بلکه سبک بشم. بزار غرق بشم توی رویاها. بزار زنده‌شون کنم بلکه شاید یکم آروم بگیرم.

تو این سفر نه‌چندان طولانی و نه چندان کوتاه خیلی چیزها یاد گرفتم. پله پله، قدم به قدم. شاید دیگه آدم قبلی نباشم. می‌خوام همه رو بنویسم که یادم نره، امیدوارم که بشه:

- درس اول. می‌خوام کوله ببندم. ظرفیت کوله اما محدوده. چی رو بردارم و چی رو بی‌خیال بشم؟ چقدر انتخاب کردن سخته. اگه بارون بیاد چی؟ اگر سرد بشه؟ اگر با این غذا سیر نشم؟ و.... چقدر سخته اما باید تمرین کنی . چی رو برداری و چی رو بزاری. کوله‌ی سنگین داشته باشی به قله نمی‌رسی حواست باشه. – یادبگیر انتخاب کنی، یادبگیر حذف کنی و سبک حرکت کنی.

- درس دوم. سهیل داره جلو حرکت می‌کنه. آروم، بی صدا، با یک لبخند خیلی جدی ولی همیشگی. عموعلی داد می‌زنه سهیل جلوداره و محدثه عقب دار . همه پشت سهیل..... عین مدرسه. همه به صف. خنده داره نه؟ ولی انگار چاره‌ای نیست. همه جدی تر از چیزی به نظر می‌رسند که شاید من انتظارش رو دارم. گوش می‌کنم می رم توی صف. باید پشت سرقدم حرکت کنی. سهیل اما آروم قدم برمی داره. خیلی آروم. احساس می‌کنی حوصلت سر رفته. دلت می‌خواد ازش بزنی جلو. اینجوری که نمی‌رسیم. من اینجوری کلافه می‌شم. می خوام بزنم برم و زود برسم و زود برگردم. – چاره ای نیست اما... رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود....

- درس سوم. نمی‌شه تیم رو دو قسمت کنید؟ اینا توانشون کمه من توانم زیاده. اینا سرعت ما رو کند می‌کنند. ما خیلی خفنیم می‌خوام تند بریم. نکنه بودن این ضعیفا باعث بشه نرسیم. یا دیر برسیم؟ جواب اما خارج از انتظار منه : - هر کی از همه آروم تر می‌ره میاد جلو. از این به بعد قدممون رو با اون تنظیم می‌کنیم. این قانون کوه نوردیه. همه با هم می‌ریم و با هم بر می‌گردیم.– بیا تیم بودن رو تمرین کنیم!

- درس چهارم. شب شده. همه جا تاریکه من هیچ جایی رو نمی بینم. فقط یه نقطه‌ی روشن هست پشت پای نفر جلویی. – اعتماد کن. بزار یک نفر دیگه چشم‌های تو باشه. تو برای رفتن این راه لازم نیست همه کارها رو خودت انجام بدی. تمرین کن اعتماد کنی.

- درس پنجم. هر بار وقتی برمی‌گردیم از خودم می‌پرسم واقعا رفتنی هم ما از اینجا اومدیم؟ خوب حواست کجاست لعنتی؟ انقد چشمت به قله‌ست که اصلا نگاه نمی‌کنی به کجا می‌خوای برسی. خوب زیر پات و نگاه کن. بالای سرت و نگاه کن . ببین تو زمین خدا چی دراومده. عظمت و ببین. زیبایی رو ببین – از مسیر لذت ببر معلوم نیست فردا کجا باشیم.

- درس ششم. آب تموم شده. 4 ساعت راه مونده. چکار کنیم؟ از تشنگی می میریم. اینجا قراره یادبگیری چطور با حداقل‌ها بسازی. یادبگیری چطور همون حداقل ها رو تقسیم کنی. می‌دونم تشنه‌ای ولی یکی هست از تو تشنه تره . حواست هست؟ - وقتشه تمرین کنی که تو تنها نیستی.

- درس هفتم. رسیدم خونه. اونقدر پاهام درد می‌کنه که نمی تونم زانوهام رو خم کنم. دارم توی دلم به خودم بد و بیراه می‌گم. بچه خوب بشین تو خونه چه کاریه اخه مگه مریضی. – نیم روز بعد اما دارم به این فکر می کنم هفته دیگه قراره کجا بریم. انگار وقتی آزادی رو تجربه کنی دیگه سختته توی قفس جابشی.

- درس هشتم. به سختی جایی برای آویزان شدن پیدا می‌کنم. از گوشه‌ی چشم پایین را که نگاه می‌کنم ترس همه‌ی وجودم را می‌گیرد. قراره چی رو تمرین کنیم؟ شاید هنوز هم نتونسته باشم این درس رو عمیق یاد بگیرم. می‌دونم درس امروز غلبه برترس‌هاست، تمرین شجاعته. باید باور کنیم هر کاری یک درجه ریسک پذیری می‌خواد. اگر اون ریسک و ازش حذف کنی شک نکن که لذتش هم از دست می‌ره – میزان شجاعت هر کسی فراتر از درجه‌ی آسیب‌پذیری اون نخواهد بود.

- درس نهم. از تیم 9 نفره ما یکی یکی بعضیا حذف شدن. اما این حذف شدن در خیلی از موارد از روی خواست خودشون نبود. رضا پاش توی پله‌های خونه پیچید و دیگه نتونست بیاد. محمد کرونا گرفت .... – یادبگیر همه چیز تحت کنترل تو نیست. یه چیزهایی هست که نمی‌تونی فکرش و کنی ولی میاد سراغت. یاد بگیر برای هر چیز پیش بینی نشده‌ای آماده باشی . حتی اگر متوقف بشی دنیا تموم نمی‌شه هیچ کسی نمی‌تونه همیشه تو مسیر باشه.

- درس دهم. یکی از بچه ها همیشه آروم میاد نفسش می‌گیره عقب میوفته، اما من خیلی خوبم خیلی قوی هستم خیلی خفنم. – حالا اما سر بزنگار انگار ورق برگشته. حالا جای همه با هم عوض شده. امتحان سخت شده و تو این امتحان سخت انگار من کم اوردم.– اینجاست که یاد می گیرم همه همیشه یکجور نیستند هر کسی بالا و پایین های خودشو داره. حواست به امروز خودت و بقیه باشه روی حال دیروزشون قضاوت نکن.

- درس یازدهم. اینجا، این بالا کم آوردم، حالم بده خسته م. دارم می‌میرم. چی می‌تونم به یکی بدم تا 10 دقیقه دیگه تو خونه باشم. توی رختخواب خودم؟؟؟ - هیچی. این راهیه که اومدی و باید برگردی هیچ میونبری وجود نداره. هیچ بذل و بخششی فایده نداره بشین آرامش خودتو حفظ کن و صبر کردن و استقامت داشتن و تمرین کن. چاره‌ای نیست.

- درس دوازدهم. بعد از این همه تمرین می‌تونی با خودت صادق باشی؟ می‌دونی الان کجاها قوت داشتی؟ می‌دونی اگر بخوای این راه و ادامه بدی چه چیزهایی رو باید توی خودت بهتر کنی؟ هی حواست به خودت هست.بشین و به کارهای بدت فکر کن بلکه آدم بشی. ?

- درس سیزدهم. وقتی به کل برنامه‌ی صعود دیروز فکر می‌کنم. یک شکلات که شراره توی‌ راه بهم داد جلوی چشمم میاد. شب که حالم خیلی بد بود و توی کمپ نمی‌دونستم به کی باید چی بگم امیر ازم پرسید حالت خوبه چیزی نمی‌خوای؟ به این فکر می‌کنم توی زیر و بم و چالش های زندگی چقدر حواسم به دور و بری هام هست؟ چقدر می‌بینمشون؟ چقدر قدر لحظه‌هایی رو می‌دونم که به داد هم می‌رسیم؟

- درس چهاردهم. 15 ساله دارم رویای دماوند رو با خودم حمل می‌کنم. الان که رفتم و برگشتم حس می‌کنم چیز عجیب و غریبی هم نبود شاید اونقدر که فکر می‌کردم دور از دسترس هم نبود. اما چرا زودتر براش کاری نکردم؟؟؟ چه بسا که این فرصت هم پیش نمی‌اومد و من خلاصه اینجا الان با کلی حس افتخار ننشسته بودم. – یادت باشه برای رویاهات هر چقدر هم دور باشن باید یه اقدامی کنی. حتی شاید این اقدام حرف زدن راجع بهشون باشه. کی می‌دونه شاید یجایی راجع بهش حرف زدی که آدم‌های دیگه‌ای هم باهات همراه شدن. قدرت همراهی آدم‌ها رو دست کم نگیر. با یک تیم خوب همه چیز می‌تونه محقق بشه.

- درس پونزدهم. اون جاهایی که توی مسیر گیر می‌کردی. اونجا هایی که نه راه پس داشتی و نه راه پیش چی و کی می‌تونست بهت انرژی حرکت کردن بده؟ آیا اونو پیدا کردی؟ - شاید معنی که این صعود برات داشت. معنی اینکه اگر به اون نقطه، بالاترین نقطه‌ای که حداقل توی ایران در دسترس هست برسم دیگه هیچ چیزی نمی‌تونه منو متوقف کنه؟ شاید قولی که به یه بچه دادم که من می‌رم و از اون بالا برات دست تکون می‌دم. به کودک درون خودم می‌خواستم بگم بعدها اون پایین وقتی توی گل و شل بدبختی ها گیر افتادی کافیه سرت و بگیری بالا و منو نگاه کنی که دارم از این بالا بهت لبخند می‌زنم. دستتو می‌گیرم و میارمت بالا. – هر کاری که می‌کنی باید برات معنی داشته باشه تا موندگار بشه شک نکن.

- درس شونزدهم. یکی از برنامه‌ها رو نرفتم. الان فکنم 14 روزه که خوردم و خوابیدم. یعنی دوباره می‌تونم برگردم به تیم؟ چند تا از بچه‌ها کرونا گرفتن و حدود 3-4 هفته هست که نتونستن بیان. از خودم می‌پرسم یعنی می‌تونن؟ یعنی می‌شه. – یادبگیر همه چیز پرفکت پیش نمی‌ره باید بتونی عقب موندن ها رو جبران کنی و با کم و کسری ها بسازی. هیچ چیزی غیر قابل جبران نیست . مثل اینکه یادت رفته کل ما جرایی که شروع کردی شاید 3 ماه هم نشه. قبلش کجا وایساده بودی.

- درس هفدهم. یه لحظه‌هایی لحظه‌های کلیدی هست. توی ارفع کوه استراحت‌هامون زیاد شد. یجاهایی معطل کردیم. تیم عقب و جلو موند و خلاصه در نزدیک‌ترین فاصله به قله مجبور شدیم برگردیم شاید بخاطر نیم ساعت عقب موندن از ساعت. – یادبگیر حواست به جزییات باشه. یه جزییاتی کلیدی هستند اگر از دست برن جبران کردنشون سخت می‌شه.

- درس هجدهم. داریم قله رو می‌بینیم حس من اینه نهایت نیم ساعت دیگه راه باشه. اما سهیل می‌گه یک ساعت و نیم دیگه راه هست. وای چقدر سخت. ولی چاره‌ای نیست باید برای این یک ساعت و نیم خودم و آماده کنم..... البته به نظر زودتر از یک ساعت و نیم رسیدیم. ولی شایدم نمی‌شد. – یادبگیر همیشه این ذهن تو هست که اول باید آماده بشه. باید باور کنه که چقدر تهش ظرفیت نگه داشته. اگه ذهنت آماده نباشه هیچ قدم اضافه‌ای رو نمی‌تونی برداری.

- درس نوزدهم. اما این درس از همه سخته تره. با اینکه می‌تونم بهش فکر کنم و حرفشو بزنم اما هنوز شک دارم اگر پای عمل پیش بیاد واقعا ظرفیتشو دارم انجامش بدم و ازش دفاع کنم یا نه. – فرض کن 50 متر مونده به قله مجبور بشی به صلاح تیم برگردی؟ آیا توانش و داری اینو بپذیری؟ تمام آرزوها و آمالی که داری نقش بر آب می‌شه. اگر نتونی با قله عکس بگیری اینهمه راه که اومدی همش هیچ می‌شه. هیچِ هیچ. اگر ظرفیتشو نداری هنوز خیلی مونده بتونی به خودت بگی کوه نورد. – از هر چیزی ممکنه بگذریم اما ارزش های هست که از اون ها نمی‌گذریم. حتی اگر ما رو تا دم هدف هامون برده باشن. حتی 50 متر مونده به هدف شاید لازم باشه بخاطر ارزش ها مون برگردیم.

- درس بیستم. دلم می خواست توی این یادگیری به صورت خاص در مورد ویژگی های رهبری این گروه بنویسم. چیزهایی که به طور خاص از سهیل یاد گرفتم. ما بهش می گیم رهبری بالای 4200. رهبری بالای 4200 خیلی با پایین تر از اون فرق می کنه. می دونید چرا؟ چون اونجا خطر زیاده، اونجا اتفاقات پیش بینی نشده خیلی زیادن، اونجا بحران هست، نگاه و معنی مسئولیت داشتن اونجا خیلی فرق می کنه. سهیل به معنی واقعی کلمه به من هر چیزی که راجع به رهبری توی کتاب ها خونده بودم نشون داد. شاید باید به همه ی 19 تا درس قبلی برگردم و توی تک تک شون توضیح بدم که نقش رهبری گروه توی یادگیری من چی بوده و کجای ماجرا بوده. اما چون خیلی طولانی می شه فقط چند تاش رو که برام پر رنگ تره می گم. از همون گام برداری اولیه باید بگم که سخت ترین کار و سهیل می کنه وقتی که اونقدر آروم حرکت می کنه. چقدر سخته که گام های خودتو با یکسری آدم آماتور هماهنگ کنی. باور کنید کار سختیه چیزی که خیلی وقتا توی کار واقعی چالش ما می شه. مثل یه مدیرعامل خفن و باهوش که نمی تونه فرصت بده بقیه بهش برسن. انقد فاصلش با همه زیاد می شه که عملا دیگه نقشش بجای سازنده بودن مخرب می شه.

توی برنامه ی خرسنگ که شنیدم حدود 4 ساعت در شب و تاریکی و لب دره مجبور شده یکی از بچه ها رو کول کنه و بیاره فهمیدم که معنی اخلاق، معنی ارزش ها و معنی مسئولیت پذیری چی می تونه باشه. بدون کمترین حرف و حاشیه ای سهیل فقط عمل می کنه و ما مبهوت می شیم همیشه از این همه توانمندی.

آخرین روز اما بعد از صعود وقتی نشستیم دور هم و حرف زدیم. برنامه رو نقد کردیم و خلاصه از چرایی هایی پرسیدیم که قرار گذاشته بودیم توی مسیر ازشون سوالی نکنیم سهیل یک چیزی گفت که برای من یجورایی حجت و تموم کرد. گفت وقتی با یک گروه می ری که حرفه ای نیستن سختترین جای ماجرا اینه که نمی دونن از چی باید بترسن و از چی نترسن و اصلا از هر چیزی چقدر بترسن. برامون گفت خیلی وقتها که می گه از یجا دست به سنگ برید بالا یا سربخوردید اصلا ترس نداره اما ما واقعا نمی تونیم اینو درک کنیم. معطل می کنیم و قدم بر نمی داریم و سختتر از اون وقتی بالای 5000 هوا داره خراب می شه. صاعقه توی راه داریم. زمین داره یخ می زنه انگار ما حالیمون نیست و برای خودمون داریم آروم و سرمست از یک صعود موفق بر می گردیم. بهمون گفت که اونجا توی دلش چه آشوبی به پاست اما این هنری رهبری اونه که اینو به ما منتقل نکنه ولی هل مون بده که حرکت کنیم برای گذر از این خطر. خلاصه سهیل به تمامی معنی مثلث اعتماد رو که من همیشه توی کلاس هام برای همه توضیح داده بودم نشون داد. اصالت، منطق و همدلی. چیزهایی که می تونه اعتماد به یک رهبر رو کامل کنه و چقدر خوش شانس بودم که معنی اونها رو با گوشت و پوست خودم لمس کردم.

-درس بیست و یکم. حس قدردانی و سپاسگزاری از تک تک افرادی هست که توی این راه همراهی کردند. از همه بیشتر از علی چراغی برای اینکه باعث و بانی این برنامه بود. برای اینکه به قول خودش این گروه پارالمپیک و تشکیل داد و همه رو همراه کرد. علی به من نشون داد می شه چقدر با آدم ها همدلی کرد، چقدر می شه با شوخ طبعی و ساده گرفتن آدم ها رو بالا کشید. علی بر خلاف همه نقدهایی که بهش شد هیچ وقت کسی رو از گروه حذف نکرد. همیشه سخت ترین کار و کرد و نفر اخر و جامونده ها رو نفس نفس زنان رسوند به قله. توی راه برگشت هم همیشه انقد بهمون وعده ی کباب و خوردنی داد تا حاضر بشیم قدم از قدم برداریم. من فکر می کنم علی خیلی از اینها رو از تعامل و مربیگری بچه ها یاد گرفته بود و اینجا بهمون نشون داد ما هم عین بچه ها محتاج همون جنس همراهی ها هستیم. می دونم که اگر همت، تعامل و دلگرمی های علی نبود خیلی از اینا محقق نمی شد.

و بعد تک تک دوستای خوبم در مانوژا، آدانیک و شاکیلید. خصوصا علی حاجی زاده و میثم فقیهی که از همون روز اول از همه گروه هم به شکل معنوی حمایت کردند و هم هزینه های گروه رو متقبل شدند و هم کم و کاستی های پیش اومده توی زمان های کاری رو پذیرفتند. امیدوارم آخرین یادگیری این باشه که بتونم از هر کسی در زمان و مکان و به شکل مناسب خودش قدردانی کنم.


لیدرشیپکارتیمیکوهنوردیمنابع انسانیآدانیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید