من مُرده بودم. به خودم نگاه کردم و لبخند زدم. موفق شدم. آرزویم همین لحظه بود که اینطور بالای سر خودم بایستم و خودم را نگاه کنم، درست من لحظهیی که ترکم کردی... میدانم مثل الان، همینجا وقتی غرق خواب بودم بالای سرم ایستادی و نگاهم کردی. میخواستم بدانم دیدن "من" توی این وضع احمقانه چه حالی داشت! حس غریبیه، خیلی ابله به نظر میرسه. نمیدانم آن موقع چه حسی "بهش" داشتی؟ به "خودم" زل میزنم، "بهش" دقت میکنم، دلم برایش میسوزد اما... حسِ قویتری هم هست. حالا حالِ تو را میدانم. شوقِ رفتن!