ویرگول
ورودثبت نام
asa.heydari
asa.heydari
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

قرار

سرش را پایین انداخته بود و با دو کتابی که در دست داشت بازی می‌کرد، از این وقت‌کشی خسته شده بود. کاری نداشت با این وجود مجبور بود همان‌جا بنشیند. اطرافش پر از آدم‌هایی بود که با عجله این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. نه آن‌ها را می‌دید، نه صداها را می‌شنید "یادمون باشه دوستی‌مون رو فدای هیچ چیز نکنیم" رو زیر لب تکرار کرد و به معنایی که این جمله روزی برایش داشت، خندید. کتاب‌ها را کنار هم نگه داشت. یکی از کتاب‌ها سالم و جلد دیگری زرد و پاره‌پاره بود. به یاد خاطره‌ای که زنده شد، آه کشید.

  • امروز از کدوم نویسنده کتاب بگیریم؟
  • نمی‌دونم، مگه مجبوریم هر دفعه این کار رو بکنیم؟
  • قرار، قراره! هر دفعه دو کتاب از یه نویسنده.
  • قرار رو خودت گذاشتی، پس خودت هم یه اسم بگو.
  • بوبن

او "نورجهان" را خریده بود و دیگری " فروغ هستی". شب، زمانی که طبق قرار پاراگراف اول کتاب را برای هم می خواندند، به شاهکارشان خندیدند. یک کتاب از یک نویسنده با دو ترجمه! کتاب او ترجمه بهتری داشت و دیگری هیچ وقت نپذیرفت.

  • سلام

به طرف صدا برگشت. به مرد بلند قامتی که مقابلش ایستاده بود و نفس نفس می زد، نگاه کرد. مرد کنارش روی نیمکت نشست.

  • خیلی متاسفم، هم برای تاخیر، هم برای...
  • خیلی هم دیر نیست، تاسفی نداره.
  • دلم می خواست من مجبور نبودم این کار رو بکنم.

ساکی را که مقابلش بود به طرف مرد هل داد

  • همه چیز رو آوردم، امیدوارم چیزی یادم نرفته باشه.
  • شرمنده، اما گفت چند تا کتاب هم پیش شما داشته، خواست...
  • همه آوردم، این‌جاست.

کمی مکث کرد، با تمام تلاشی که کرد نتوانست جلوی لرزش صدایش را بگیرد.

  • کی می‌ره؟
  • همین‌روزا، خب فکر کنم بهتره برم.

بلند شد و ساک را برداشت.

  • خداحافظ.
  • یه چیزی یادم رفت.

به کتاب‌ها نگاه کرد.

  • این کتاب هم هست.

کتاب‌ها را در دست جابه‌جا کرد. کتاب خودش و کتاب او را.

  • هر دوش مال اونه؟
  • ها؟ نه یکیش.

مرد دست دراز کرد تا کتاب را بگیرد. نگاه از کتاب‌ها برداشت، "نور جهان" را به مرد داد. مرد کتاب را ورانداز کرد.

  • خنده داره! تا حالا ندیده بودم کتاب، دست اون سالم مونده باشه.

خندید و "فروغ هستی" را در دست محکم فشرد.

  • امیدوارم سفر خوبی داشته باشه، ولی بهش نگید.

مرد سری تکان داد و رفت. اون همان‌جا نشست. کاری نداشت و منتظر هم نبود. کتاب را باز کرد:

"هولناک‌ترین اتفاقی که می‌تواند میان دو انسان دلبسته یکدیگر روی دهد، این است که یکی از آن دو گمان برد که همه چیز دیگری را خوانده است."


داستان کوتاهقرار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید