سرش را پایین انداخته بود و با دو کتابی که در دست داشت بازی میکرد، از این وقتکشی خسته شده بود. کاری نداشت با این وجود مجبور بود همانجا بنشیند. اطرافش پر از آدمهایی بود که با عجله اینطرف و آنطرف میرفتند. نه آنها را میدید، نه صداها را میشنید "یادمون باشه دوستیمون رو فدای هیچ چیز نکنیم" رو زیر لب تکرار کرد و به معنایی که این جمله روزی برایش داشت، خندید. کتابها را کنار هم نگه داشت. یکی از کتابها سالم و جلد دیگری زرد و پارهپاره بود. به یاد خاطرهای که زنده شد، آه کشید.
او "نورجهان" را خریده بود و دیگری " فروغ هستی". شب، زمانی که طبق قرار پاراگراف اول کتاب را برای هم می خواندند، به شاهکارشان خندیدند. یک کتاب از یک نویسنده با دو ترجمه! کتاب او ترجمه بهتری داشت و دیگری هیچ وقت نپذیرفت.
به طرف صدا برگشت. به مرد بلند قامتی که مقابلش ایستاده بود و نفس نفس می زد، نگاه کرد. مرد کنارش روی نیمکت نشست.
ساکی را که مقابلش بود به طرف مرد هل داد
کمی مکث کرد، با تمام تلاشی که کرد نتوانست جلوی لرزش صدایش را بگیرد.
بلند شد و ساک را برداشت.
به کتابها نگاه کرد.
کتابها را در دست جابهجا کرد. کتاب خودش و کتاب او را.
مرد دست دراز کرد تا کتاب را بگیرد. نگاه از کتابها برداشت، "نور جهان" را به مرد داد. مرد کتاب را ورانداز کرد.
خندید و "فروغ هستی" را در دست محکم فشرد.
مرد سری تکان داد و رفت. اون همانجا نشست. کاری نداشت و منتظر هم نبود. کتاب را باز کرد:
"هولناکترین اتفاقی که میتواند میان دو انسان دلبسته یکدیگر روی دهد، این است که یکی از آن دو گمان برد که همه چیز دیگری را خوانده است."