پایین، پایین و پایین تر. از غاری که به تازگی در آن بیدار شده بود، پایین آمد. کمی جلوتر رفت و به رودخانه رسید. شب بود و تاریک. شبتاب ها می رقصیدند و از خود نور تولید می کردند، با آن نور ها، او می توانست چهره خود را در آب ببیند.
چهره ای مردی جوان را در آب دید و با خود گفت : "این دیگر کیست چرا چهره خودم برایم جدید و تازه است؟ نامم چیست؟".
هر چه فکر کرد که کیست و چرا اینجاست جوابی نیافت.هیچ چیزی از گذشته خود به خاطر نمی آورد! جرقه ای که در گذشته از آن می ترسید اکنون به آتش دوزخ جهنم تبدیل شده است. اما جوابی برای چرایی آن نمی داند ولی هر چند حسی به او می گوید که چگونگی اش چیست.
پس از کلی نشخوار فکری و اضطراب تصمیم گرفت به آن طرف رودخانه برود، که ناگهان چشمم به تابلویی آویزان از شاخه ی درخت افتاد که روی اش نوشته بود : "به قبرستان حیوانات و آدمیان خوش آمدید! جایی برای سرکوب احساسات!" پایین تابلو ریز نوشته شده بود: "مراقب عجیب و غریب های احساسی باشید!".
با خود چنین گفت : " قبرستان حیوانات و آدمیان؟ جایی برای سرکوب احساسات؟ عجیب و غریب های احساسی؟ چه اسم جالبی، بهتر است که ببینم در این قبرستان چه خبر است.".
به داخل قبرستان رفت. هیچ چیزی نبود به جز قبر هایی قدیمی. "قبرستان در جنگل! جالب است و البته کمی ترسناک" باز هم با خود چنین گفت. وسط قبرستان درخت گردو بزرگ و تنومندی قرار داشت که او مبهوت کرد.
این بار با خود بلند گفت که: "قبر، انتهای زندگی را شفاف نشان می دهد و خزه ها و گلسنگ ها صاحب آن ها را! بهتر که صاحب ها را نمی دانند و گرنه چه داستان هایی که برای مردگان نمی بافتند! و اما می ترسم از مردگان که نکند هنوز هم از زندگان در امان نباشند!".
ناگهان صدایی آمد: "تو اینجا چه می کنی؟".
پاسخ داد: "تو کی هستی؟ یک کلاغ دارد با من سخن می گوید؟ آن هم یک کلاغ سفید رنگ!".
کلاغ گفت : "آری من کلاغ هستم، آن هم سفید! بقیه مرا سپید صدا می کنند!".
پاسخ داد: "جالب است! نام تو رنگ تو است!".
سپید گفت: "نام تو چیست؟ ".
پاسخ داد: "نام خود را به خاطر نمی آورم! نمی دانم چرا از غار بالای کوه سر در آوردم. هیچ چیزی از گذشته خود نمی دانم!".
سپید گفت : "آن سخنی که بلند گفتی مرا به ژرفای فکر و اندیشه برد، من تو را ژرفا می خوانم. برای جوانی همچون تو مناسب است. ایرادی ندارد این چنین تو را صدا می کنم؟".
ژرفا گفت : "خیر، نام زیبایی است. تو اینجا چه می کنی؟".
سپید گفت : "من همیشه شب ها می آیم روی این دخت گردو ی تنومند، و فقط از این درخت گردو می خورم.".
ژرفا گفت : "اخر چرا فقط از این درخت گردو؟ مگر این درخت با درختان دیگر چه فرقی دارد؟".
سپید گفت: "این درخت را یک کلاغ کاشته است، نه یک انسان!".
ژرفا گفت: "گفتی یک کلاغ کاشته؟ برای چه؟ اصلا چه کلاغی درخت می کارد؟".
سپید گفت : "آری می دانم عجیب است. می خواهی برای تو چرایی و چگونگی این درخت را توضیح دهم؟".
ژرفا گفت: "آری. برایم بگو!".
سپید گفت : " پس خوب گوش فرا ده!
بین نخستین برادران، قابیل و هابیل، کینه و دشمنی شکل گرفت.قابیل، هابیل را کشت. حال نمی دانست که چگونه جنازه بی جان بردارش را دفن کند!
یکی از اجداد من (البته او سیاه رنگ بود، من به دلیل بیمار سفید هستم) با خود گفت : <<بهتر است به این انسان یاد دهم که چگونه جنازه را دفن کند!>>.
او گردویی را از درختی جدا کرد و در خاک کرد. قابیل نیز به تقلید از او جنازه بردارش را دفن کرد. آن کلاغ پس از دفن جنازه ی هابیل پرواز کرد و روی درختی گرفت.
با خود گفت << بهتر است این آدمیزاد را تعقیب کنم که کجا می رود >>.
او قابیل را دنبال کرد و مدتی بسیار او را تحت نظر داشت.
حال ژرفا حدس بزن که چه شد و قابیل چه کرد؟
".
ژرفا گفت : "نمی دانم. شاید او از کار زشت خود پشیمان شد، که برادرش را کشت و دفن کرد.".
سپید گفت : "سخت در اشتباهی!".
ژرفا گفت : "منظورت چیست؟".
سپید گفت : "او رفت و به نسل های بعدی آموزش داد که چگونه باید کشت و دفن کرد! کسی از او چرایی کشتن و دفن کردن را نپرسید. بلکه همه چگونگی کشتن و دفن کردن را پرسیدند و آموختند. برای آدمیان چرایی کشتن اهمیت ندارد، بلکه چگونگی کشتن مد نظر است! حال هر کس که باشد.".
ژرفا گفت : "بیشتر برایم از آدمیان بگو!".
سپید گفت : "از آدمیان بگویم ؟ مطمئن هستی؟ ".
ژرفا گفت : "آری برایم بگو!".
سپید گفت : "پس خوب گوش فرا ده!
پشت آن کوه ها، به دور از صداقت جنگل و اهل جنگل، شهری قرار دارد. شهری با نام آدمیان تازه! آدمیان در سه دسته ی اصلی گوسفندان، خوکان و گرازان قرار دارند.
حال به سوی دسته اول، گوسفندان! نامشان را به زبان می آورم خنده ام می گیرد!
گوسفندان را راحت می شود، فهمید. پیچش و چرخش دروغ در گوششان می رقصد و آواز می خواند، و خودش را با شادی، به عنوان حق معرفی می کند! آیا این گوسفندان تشخیص حق از باطل را دارند؟
همیشه غرق در مستطیلی عجیب اما نورانی اند. نمی دانم این مستطیل چه نام دارد، ولی محل پیچش دروغ است! من کلاغ هستم و هیچ وقت این مستطیلی را کشف نخواهم کرد! حیف!
در لانه ذهنشان دیگر پرنده هایی از عشق خاک و باران، نخواهی دید، بلکه پرنده هایی کثیف از عشق دروغینی که از آن مستطیل ها نشات گرفته، خواهی دید. البته دیگر نزد ها آن ها عشق معنایی ندارد، شهوت است که گوسفند ها را سیراب می کند! زنده باد خزه ها! که قبر شهوت پرستان عاشق نما را پوشانده اند!
حال به آن ها بگو که : " چه شد بر شما؟ چرا اینگونه اید؟ ".
به تو جواب خواهند داد : " تو ما را نمی دانی ما در این مستطیل ها، بروز و مدرن می شویم! پیچش دروغ؟ دروغ دیگر چیست؟ همه این ها موضوعات علمی و فلسفی هستند و ما هم فیلسوفان با تجربه!".
حال به سوی دسته دوم خوکان.
هر جا که دیدی خوکی هست بدان که صد گوسفند همراه آن نیز هست!
هر چه می خواهند تبلیغ و پخش می کنند! خوک ها، معلم فلسفه گوسفندانند!
هنر یا فرهنگ برای این ها ارزشی ندارد، هر چه اندام خوک ها بزرگتر برای گوسفندان جذابتر! چه خوک ماده و چه خوک نر!
راحت می شود مسیر گوسفندان را با تفکر خوکان فهمید!
بگذار برای تو بگویم که این خوکان به گوسفندان چه می گویند : << لازم نیست فکر کنید، پیچش ما را در این صفحات مستطیلی دنبال نکنید، ببلعید! درست است فرهنگی نداریم، اما می توانیم نظر شما را جلب کنیم! ما کلید برگشت پرنده عشق در لانه ذهن شما، را پیدا کردیم، و آن این است : " به حرف حس هایتان گوش کنید! ذهنتان به شما دروغ می گوید! ".
آنقدر که مستطیل نورانی گوسفندان، نور را پخش کرد، گوسفندان تاریکی را از یاد بردند و دیگر نور نیز معنایی ندارد و نور حقیقی نیز بر نخواهند گشت! آنان نور حقیقی و تاریکی را در حرف ها و پیچش خوکان دیدند! در حالی که خوکان تاریکی و نور حقیقی را بلعیده اند و آن را به عنوان هزرگی و اندام های خوکانه خود معرفی کردند! بسا که تاریکی از نورشان مقدس تر است!
حال به سوی دسته سوم گراز ها.
گراز ها شب و روز در جنگل پرسه می زنند. تا جایی که امکان دارد، از آن مستطیل ها دوری می کنند. آن ها به دنبال تاریکی هستند، تا معنای نور را بهتر درک کنند. گوسفندان و خوکان، گرازان را مسخره می کنند و به آنان می گویند: " آهای گراز های احمق، در جنگل پرسه نزنید. در آخر شکار گرگان خواهید شد! بیایید نور مستطیل ها را ببلعید!". اما گراز ها به حرف های آن ها توجه نمی کنند. بسیاری از آن ها شکار گرگ ها می شوند، اما عده ای معنای نور حقیقی را درک می کنند، و از کالبد گراز مانند خود بیرون می آیند!
ژرفا توجه کن که گوسفندان، خوکان،گرازان و گرگان همه دسته ای از آدم ها هستند. من این دسته بندی را ساختم تا آن ها را بهتر درک کنم!
".
ژرفا گفت : "با این حرف های تو من گمان می کنم که انسان نیستم!".
سپید گفت : "اشتباه می کنی تو نیز انسانی و آنان نیز انسان هستند، البته انسان داریم تا انسان!".
ژرفا گغت : "تو این همه شناخت از انسان ها را از کجا بدست آوردی؟".
سپید گفت : "داستانش دراز است، تو باید گذشته من را بدانی.".
ژرفا گفت: "گذشته تو؟! جالب است، مشتاقم هستم درباره گذشته تو بدانم!".
سپید گفت : "پس خوب گوش فرا ده.".