ویرگول
ورودثبت نام
پارساراد
پارساراد
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

مرگ چیست و چگونه با ما است؟!

بیایید کمی درباره مرگ سخن بگوییم!

آری مرگ!

به راستی مرگ چیست؟ آیا یک توهم است؟ آیا دلیلی برای زیستن است؟ آیا اصلا وجود دارد؟




چرا بچه ها از تاریکی می ترسند؟
چرا بچه ها از تاریکی می ترسند؟


می دانید چرا بچه ها از تاریکی می ترسند؟

بگذارید برایتان شرح دهم.

بچه ها با خود می گویند: در آن تاریکی مخوف و سکوت مرموز، حتما هیولایی وجود دارد که من را می خورد! یه لقمه خوش مزه برای او می شوم!

از نظر ما که بزرگی شدیم این حرف و سخنان خنده دار است. کودکان را با جملاتی همچون هیولا وجود ندارد تسلی می دهیم. اما گاهی اوقات برای ترساندن آنها از هیولا و لولو خورخوره استفاده می کنیم! بگذریم.

برای بچه ها همه چیز جهان اسرار آمیز است، حتی مرگ!

آنها درگیر این نشدند که قیمت دلار چند تومان شده است یا فلان نفر چه گفته است. چیزی از اخبار سیاست، تورم، پول، ازدواج، رنج و هزاران چیز دیگر نمی دانند.

انسان از زمان کودکی تا مرگ، به دنبال بقا است یا به معنای دیگر به دنبال فرار از مرگ است.

در کودکی این میل به فرار بسیار کم است زیرا چیزی از رنج دنیا نمی داند. بزرگتر می شود هزاران دلیل و بهانه پیدا می کند که می تواند منجر به مرگ شود!

می ترسد که کار پیدا نکند و از گرسنگی بمیرد یا ازدواج نکند و در تنهایی بمیرد یا، و هزاران "یا" دیگر که به مرگ و رنج این دنیا ختم می شوند. خوش ندارم که درباره این ترس های چرت و پرت منفی حرف بزنم! بگذریم!

اما کودکان هیچ چیزی نمی دانند و کنجکاو هستند.

آنها خودشان را منحصر به فرد و خاص می دانند. [راست هم فکر می کنند DNA هیچ انسانی یکی نیست!]

آنها چیزی از رنج نمی دانند و مزه تنهایی را نچشیده اند، به خاطر همین دلایل، آنها تصویری متفاوت از مرگ نسبت به ما دارند. ای کاش کودکان همیشه کودک بمانند!

کودک هستند [ما هم بودیم] . میروند پارک بازی می کنند، بن تن و شبکه پویا تماشا می کنند. عاشق پدر و مادر خود هستند. عشق آنها خالصانه است، رنگ شهوت، طمع،حسادت و دشمنی را ندیده اند.

هیولا و تصویری که بچه ها از مرگ دارند واقعی است زیرا چیزی به نام مرگ وجود ندارد!

لوکرتیوس فیلسوف اپیکورگرای اهل روم باستان می گوید:

جایی که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس مرگ برای من هیچ است.[*]

همیشه نگران موضوعات مختلف و البته پوچ هستیم که فکر می کنیم اگر اتفاق نیفتد بدبخت می شویم که بدبختی سرانجام به مرگ می رسد.

نگرانی های چند سال پیش خود را به یاد دارید؟ سال پیش چطور؟ آیا ارزش هدر دادن ثانیه های زندگی را داشت؟

به راستی که نگرانی های این دنیا هیچ ارزشی ندارد، نگران بودن برای قیمت فلان چیز، نگران بودن برای حرف فلان آدم، نگران بودن برای پول، نگران بودن برای نمی توانم ها و منفی ها، فقط وقت تلف کردن است.

به این نتیجه رسیده ام که کودکان فیلسوف ترین، آگاه ترین، دانا ترین، شاد ترین، کنجکاو ترین، خندان ترین ها هستند.

چه شد که کودک بودن را فراموش کردیم؟

چه کی کودکی را گرفت و به ما رنج و توهم مرگ را داد؟

کی به ما گفت که منحصر به فرد نیستیم همانند همه!

کی به ما گفت شاد نباشیم و کودک درون خود را فعال نکنیم؟

فلسفهطنزمرگزندگیتوهم
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید