لینا وفایی نژاد
لینا وفایی نژاد
خواندن ۴ دقیقه·۱۶ روز پیش

شاهین، اصلان و املت

از پشت شیشه، شاهین را می‌دیدم که با عصبانیت با تلفن حرف می‌زد، دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد و تند تند یک مسیرِ تقریباً ده متری را توی پیاده‌رو، می‌رفت و می‌آمد. می‌دانستم همه‌اش زیرِ سرِ اصلان است.

خاکِ گلدانِ پشت پنجره‌ای که برای تولدم خریده بود، داشت خشک می‌شد. رفتم توی آشپزخانه و یک لیوان آب برداشتم و دوباره برگشتم توی اتاق. شاهین روی پله‌های جلوی خانه‌ی روبرویی نشسته بود و داشت جویِ آب را نگاه می‌کرد.

پای چپش را کشید و دستش را بُرد توی جیبش. پاکت سیگار را درآورد، سیگاری را آتش زد و دودش را داد تویِ هوا. داشت با پایش سنگِ کوچکی که جلویش بود را تکان می‌داد.

پنجره را باز کردم. هوایِ سرد و خشنِ پاییز، خودش را هُل داد توی اتاق. گفتم:‌ «نمیای تو» سرش را به سمتم چرخاند و انگار که تازه یادش آمده باشد که قرار بوده ناهار را با هم بخوریم، گفت: «چرا چرا... الان میام». پُک عمیقی به سیگار زد و ته سیگارش را زیر پایش انداخت و آمد پشتِ در.

  • میزنی درو؟
  • نه!

می‌خواستم همان بیرون، کمی از این فضا بیرونش بیاورم. خنده‌ای روی لبش نشاند و گفت:‌ «باز کن دیگه!»

در را باز کردم. واقعیت این بود که خودم هم نمی‌دانستم چطور باید کمی از فشار کاری‌اش را کم کنم. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که فشار رویش را بیشتر نکنم. راستش را بخواهید، یک بار که ازش خواسته بودم تا موضوعمان را با خانواده‌اش مطرح کند، همین را بهم گفته بود و الان من داشتم به‌نوعی از روی دستش تقلب می‌کردم.

در چوبی را باز کردم و خودم رفتم توی آشپزخانه. شاهین آمد و توی درگاهِ در ایستاد.

  • بپوش بریم خب!
  • می‌خوای همین‌جا ناهار رو بخوریم؟
  • مگه نگفتی بریم بیرون؟
  • فرقش چیه؟ مهم اینه که پیشِ هم باشیم.

کفشش را درآورد و آمد تو. الان باید کفش رو بیرون بذارم یا بیارم تو؟

  • یه روزنامه از اون بالا بردار. کفشتو بیار تو بذارش رو روزنامه.

چند لحظه بعد، شاهین برای اولین بار تا تویِ آشپزخانه‌ی خانه‌ام آمده بود.

  • این خانم اعتصامی همچنان کارآگاه بازیشو داره؟

همان طور که داشتم گوجه‌ها را از توی یخچال درمی‌آوردم تا املت درست کنم گفتم:

  • آره بابا... درست بشو نیست که. املت میخوری؟
  • هر چی باشه...

گوجه‌ها را گذاشتم توی کاسه‌ی لعابی‌ای که دیروز کنارِ خیابان چشمم را گرفته بود. این عادت همیشگی‌ام بود که هر چه می‌خریدم، زود ازش استفاده می‌کردم. گذاشتمش جلوی شهاب.

  • حالا که نرفتیم بیرون، زحمت پوست کندنشون رو بکش!

آمد توی ظرفشویی، دستش را شست و بعد هم ایستاد پشت کانتر آشپزخانه و شروع کرد به پوست گرفتنِ گوجه‌ها. خودم همیشه این‌طور وقت‌ها بود که ذهنم می‌رفت توی هزار توی ماجراهایی که اصلاً درست نبود برود. اصلاً من به این نتیجه رسیده‌ام که هر چه فکر مزخرف توی کله‌ی آدم درست می‌شود، پی‌اش را که بگیری، از همین کارهای هر روز خانه شروع می‌شود. برای همین بود که می‌خواستم حداقل شاهین و حداقل امروز، توی این باتلاق نیفتد.

  • می‌خوای در موردش حرف بزنیم؟

مکثی کرد و گفت:

  • آره... مشکلی ندارم. راستش خیلی کارام زیاد شده، فکر هم می‌کنم دارم آلزایمر می‌گیرم. خیلی چیزا یادم میره. نوبت دکتر یادم میره. قبض یادم میره.
  • الان اصلان بود زنگ زد؟
  • آخریه آره. اما قبلش از مطب دکتر بود. شیش ماه واسه این نوبت صبر کرده بودم؛ یادم رفت. حالا باید دوباره کلی منتظر بمونم.

گوجه‌ی دوم را برداشت.

  • خب یه ریمایندری چیزی بذار رو گوشی...

با خنده ادامه دادم: «گوشی فقط واسه جروبحث کردن با دیگران نیست آ!»

  • گذاشتم آخه. اون موقع یادم میفته بعد درگیر یه کار دیگه میشم دوباره یادم میره... اسطوره‌ی تکنولوژی!
  • اینطوری اگه بخوای فِس فِس کنی که به شامم نمیرسه!

یک چاقوی دیگر برداشتم و رفتم کمکش. ایستادم روبرویش؛ یکی از گوجه‌ها را برداشتم و گفتم:

  • اما اسطوره‌ی عدم پذیرش... پیمان خیلی وقته که این مشکل رو حل کرده.
  • پیمان کیه؟
  • کسی نیست. یکی از همین اپلیکیشناس که همین کارهای خرده ریزو انجام میده. سر روز خودش...

داشتم فکر می‌کردم که حرفِ اصلی‌ام را چطور بزنم که اعصابش به هم نریزد. خودم را جمع و جور کردم، صدایم را آهسته‌تر کردم و همان‌طور که داشتم گوجه‌ها را توی کاسه‌ی لعابی قشنگم ریز می‌کردم، گفتم:

  • اینطوری شاید فرصت بیشتری داشته باشی که راجع به خودمون هم فکر کنی...

شاهین حرفی نزد. نمی‌دانم؛ شاید داشت به پیمان فکر می‌کرد... شاید به اصلان... و شاید هم به خودمان.

پرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید