از پشت شیشه، شاهین را میدیدم که با عصبانیت با تلفن حرف میزد، دستهایش را توی هوا تکان میداد و تند تند یک مسیرِ تقریباً ده متری را توی پیادهرو، میرفت و میآمد. میدانستم همهاش زیرِ سرِ اصلان است.
خاکِ گلدانِ پشت پنجرهای که برای تولدم خریده بود، داشت خشک میشد. رفتم توی آشپزخانه و یک لیوان آب برداشتم و دوباره برگشتم توی اتاق. شاهین روی پلههای جلوی خانهی روبرویی نشسته بود و داشت جویِ آب را نگاه میکرد.
پای چپش را کشید و دستش را بُرد توی جیبش. پاکت سیگار را درآورد، سیگاری را آتش زد و دودش را داد تویِ هوا. داشت با پایش سنگِ کوچکی که جلویش بود را تکان میداد.
پنجره را باز کردم. هوایِ سرد و خشنِ پاییز، خودش را هُل داد توی اتاق. گفتم: «نمیای تو» سرش را به سمتم چرخاند و انگار که تازه یادش آمده باشد که قرار بوده ناهار را با هم بخوریم، گفت: «چرا چرا... الان میام». پُک عمیقی به سیگار زد و ته سیگارش را زیر پایش انداخت و آمد پشتِ در.
میخواستم همان بیرون، کمی از این فضا بیرونش بیاورم. خندهای روی لبش نشاند و گفت: «باز کن دیگه!»
در را باز کردم. واقعیت این بود که خودم هم نمیدانستم چطور باید کمی از فشار کاریاش را کم کنم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که فشار رویش را بیشتر نکنم. راستش را بخواهید، یک بار که ازش خواسته بودم تا موضوعمان را با خانوادهاش مطرح کند، همین را بهم گفته بود و الان من داشتم بهنوعی از روی دستش تقلب میکردم.
در چوبی را باز کردم و خودم رفتم توی آشپزخانه. شاهین آمد و توی درگاهِ در ایستاد.
کفشش را درآورد و آمد تو. الان باید کفش رو بیرون بذارم یا بیارم تو؟
چند لحظه بعد، شاهین برای اولین بار تا تویِ آشپزخانهی خانهام آمده بود.
همان طور که داشتم گوجهها را از توی یخچال درمیآوردم تا املت درست کنم گفتم:
گوجهها را گذاشتم توی کاسهی لعابیای که دیروز کنارِ خیابان چشمم را گرفته بود. این عادت همیشگیام بود که هر چه میخریدم، زود ازش استفاده میکردم. گذاشتمش جلوی شهاب.
آمد توی ظرفشویی، دستش را شست و بعد هم ایستاد پشت کانتر آشپزخانه و شروع کرد به پوست گرفتنِ گوجهها. خودم همیشه اینطور وقتها بود که ذهنم میرفت توی هزار توی ماجراهایی که اصلاً درست نبود برود. اصلاً من به این نتیجه رسیدهام که هر چه فکر مزخرف توی کلهی آدم درست میشود، پیاش را که بگیری، از همین کارهای هر روز خانه شروع میشود. برای همین بود که میخواستم حداقل شاهین و حداقل امروز، توی این باتلاق نیفتد.
مکثی کرد و گفت:
گوجهی دوم را برداشت.
با خنده ادامه دادم: «گوشی فقط واسه جروبحث کردن با دیگران نیست آ!»
یک چاقوی دیگر برداشتم و رفتم کمکش. ایستادم روبرویش؛ یکی از گوجهها را برداشتم و گفتم:
داشتم فکر میکردم که حرفِ اصلیام را چطور بزنم که اعصابش به هم نریزد. خودم را جمع و جور کردم، صدایم را آهستهتر کردم و همانطور که داشتم گوجهها را توی کاسهی لعابی قشنگم ریز میکردم، گفتم:
شاهین حرفی نزد. نمیدانم؛ شاید داشت به پیمان فکر میکرد... شاید به اصلان... و شاید هم به خودمان.