هر بار که قلم به دست میگیرم، با ترس و اضطراب و کمال گرایی، سعی در زیبا نوشتن و اراسته جمله بندی کردن و ویراسته و پیراسته و همه پسند نوشتنم، اما دقایقی میگذرد و خود را در حال کشف کردن مییابم. کشف جهانی زیر خاکستری که روزی بسیار گرما بخش و زندگی بخش بود، و انگار هنوز زنده است. جهانی که در آن نگران نیستم و شاید هم بسیار کورم. اگر بگویم بسیار خودبین و خودشیفته هستم هم دروغ نگفتهام.
جهانی که بدان اجازهی ورود مییابم، بسیار میفریبدم. ناگاه با هیجان از فرط نوشتن و کشف کردن به خود میآیم، اما موبایلم را چک میکنم، جواب مادرم را میدهم، به اینستاگرام سر میزنم تا اثر مواجهه با آن انرژی را از یاد برم، چون خوب میدانم که اگر ارتباط خود را با آن حفظ کنم، شاید دیگر دلم نخواهد به دنیای آدمها بازگردم؛ دنیایی که در آن بسیار دلتنگ و بیقرارم. بسیار تنها و چشم انتظار. دنیای کلمات و دروغ. دنیای نمایش و آلایش.
اما من تاکنون برای جهان شعلهورم چه کردهام؟ من هر بار برای نابودی آن از جان و دل تلاش کردم. نمیدانم چطور بگویم که هر بار وجودش را در قلبم احساس کردم، از کسی کمک گرفتم تا خاموشش کنم. عامدانه و هر بار عامدانه. هر بار گامی داوطلبانه به سمت مرگ خودخواسته برداشتم و گرد مرگ را بر غریزهی سوزان زندگیام، که تنها تشنهی کمی شهامت زیستن بود، پاشیدم. من جز تلاش برای مردن، چه کردهام؟
20 مرداد 1401