ویرگول
ورودثبت نام
یکتا صفاری
یکتا صفاری
یکتا صفاری
یکتا صفاری
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

«سمفونی مرگ»

نفرت هر شب از نگاهت فرو می‌چکد.

لیوان مملو از زهری است که جرعه جرعه به خوردت دادم.

صدایت آرام است، برخاسته از چاهی عمیق.

اوفلیا در تراژدی هملت غرق شد؛ اما برای تو سرنوشت شاید وارونه باشد.

دزیره روزی تمام چشم به راه نشست؛ اما باید دندان تیز می‌کرد تا آرواره‌های معشوق خویش را در هم بشکند و برقصد بر جسد خونینی که دیریست برای وقاحت مزین شده است.

بنوش و برقص روی خونابه های سرد.

در گورستان که قدم می‌زنی سمفونی مرگ آخرین لالایی را می‌نوازد.

دیو به خواب کودکم بیا. از تاریکی برخیز و سایه ها را با خود همراه کن که او امشب برای آخرین بار خواهد خوابید.

چرخ بزن و چون سرگیجه گرفتی، در دریا غرقت می‌کنم. کودکی با جامه‌ای سپید.چون قوی افسانه‌ای پرواز خواهی کرد.

به خدا سوگند جز خوبی تو چیزی نمی‌خواهم؛ اما این جهان پست دیگر توان تحمل دست‌های معصومت را ندارد.

مگر نه اینکه دیشب آرزو کردی خوشبخت شوی؟ آری خوشبختی از آن توست؛ اما در آتشی که هرگز فرو نخواهد نشست.

-یکتا

نثر ادبیمرگتراژدی
۶
۱
یکتا صفاری
یکتا صفاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید