ویرگول
ورودثبت نام
leyla javid
leyla javid
leyla javid
leyla javid
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۱ روز پیش

چند لحظه توقف

تا خود صبح فردا می توانستم بنشینم و نگاهش کنم، همینقدر نزدیک و همینقدر واقعی ، باورم نمیشد ، چای تازه دم مثل همیشه کم رنگش را که می ریخت یک لحظه سر بلند کرد و نگاهم کرد،لبخندی که گوشه لبش نشسته بود از نگاه حیران و سرگشته من قشنگ تر شد و به چشم هایش دوید، همان چشم های آبی و مهربان ...

یادم نمی آمد چرا آنجا بودم یا برای چه رفته بودم فقط در را که باز کرد ناگهان قلبم ایستاد و بعد طوری به تپش قلب افتادم که یارای نفش کشیدنم نبود ، محکم بغلش کردم ، چقدر بوسیدمش ، خوشحال و ذوق زده گفتم :
_ مامان تو اینجایی؟
گفت :
_ کجا میخواستی باشم ؟ من که همیشه خونه هستم .
راست می گفت پا درد و کمر درد خانه نشینش کرده بود و امان از خانه نشینی به جبر سن و سالخوردگی ، چشمت همیشه به در است تا کی عزیزی یا کسی بیاید شاید تنهایی آن روزت کوچکتر شود و خیالت راحت که هنوز هستی و هنوز تو را دوست دارند‌.

نگاهم را از صورتش دزدیدم و با تردید گفتم :

_مامان ...تو چه جوری اومدی؟
قوری چینی گل سرخی را خندان روی کتری گذاشت

(دوباره در قوری را با ریسمان نایلونی یا به قول خودش "نخ شیرینی " به دسته قوری بسته بود) با آرامش گفت:

_برام حساب کردن دیدن یه روز از زندگی تو این دنیام باقی مونده، بعضیا خیلی روزای بیشتری طلبشون میشه ولی خودشون نمی خوان برگردن و می بخشن ، بعضیام هستن روزها و حتی سالها بدهکار میشن ماشالله یه نفر آدم بوده هاا روی هرچی آدم تقصیر کاره سفید کرده ...

چقدر دلم برای صحبت کردنش تنگ شده بود ، برای صدایش که گاه و بیگاه در خواب می شنیدم ، با احتیاط پرسیدم دوست دارد مهران را خبر کنم؟ حتما که دلش می رفت برای دیدن مهران، عزیز دردانه ته تغاریش که خودش فکر می کرد تمام دنيا را برایش می خواسته ولی عتاب و کینه همین عزیز دردانه قلبش را شکسته بود از مادری نکرده و مهری که نداشته .

فکر کردم اسم مهران را که بشنود خاطرش آشفته شود یا دلش بگیرد و مثل قبلا ها غمگین شود ولی هیچ از آرامش عمیقی که داشت کم نشد با همان لبخند و نگاه مهربان گفت :

_ نه عزیزم خودش اگر دوست داشته باشه میاد مثل تو که اومدی ...

گفتم :

_ سودابه چطور؟ بگم بهش برگشتی خونه؟ دو سه روزم هست نرفته سرکار ، دل و کمرش گرفته .
_ از سرماست مادر، چقدر بگم پهلوهاتون رو خوب بپوشونید هم خودتون هم بچه هاتون .
_ بنظر من که از زیاد نشستنِ پشت ماشینِ ، برای سه تا مدرسه راننده سرویس شده ، تاریک روشن صبح نشده بچه های دبیرستانی رو میرسونه ، بعد چهارتا دختر مدرسه ای ، بعدم چند تا بچه پیش دبستانی ، دوباره ساعت یازده بچه های پیش دبستانی رو برمیگردونه ، تا ساعت دو که میره دنبال بچه های دبیرستانی همینطوری نشسته پشت فرمون ...

_ کاش انقدر سخت نمی گرفتید عزیزم ، یه جاهایی هم یه نگاهی به دور و برتون بیندازید ، زندگی کنید سر صبر و حوصله بدون خستگی بدون عجله.


_ به سودابه باید بگی که فکر سلامتی فرداش نیست.


_ اتفاقا اومدنی یه سر بهش زدم ، دیدم خوابیده زیاد نموندم یه قرمه سبزی هم درست کرده بود چه عطر و بویی داشت ...

فکر کردم یعنی مامان پیش سودابه بوده ؟ گفتم


_ ولی مامان هیچ غذایی مثل غذاهای تو نمیشه ، از خوشمزگی از تمیزی ...
نگاهی به اطراف انداختم خانه مثل دسته گل تمیز بود ، مامان همیشه وسواس بود ، اصلا یکی از علتهای ارتروز و دیسک کمرش همین بشور و بساب زیادی بود ، چشمم به قوری گل سرخی محبوبش افتاد ، گفتم:
_ مامان دوباره از این نخ شیرینیا‌ بستی به در قوری؟ چیه به خدا اصلا قشنگ نیست یه بند قیطونی برات بیارم ؟

مامان خندید و گفت :

_ با نخ تسبیحم که پاره شده بود میخواستم ببندمش ، گذاشته بودم توی جا نمازم ، تو جا نماز منو ندیدی؟
گفتم :
_ مامان یادته بچه که بودیم تا میومدی یه ذره بشینی می دوییدیم سرمونو میذاشتیم رو زانوهات؟ بعد تو نوبتی موهامونو نوازش می کردی ؟ یادته چقدر دوست داشتم دستات زبر بود؟ یه کرم نیوآی آبی داشتی یادته؟ بغضی ناخواسته صدایم را گرفت‌ گفتم :
_ کرم و شونه ت هنوز جلوی آینه ست ...
صدای اذان از مسجد محل بلند شد ،

مامان متین و آرام گفت :
_ پاشو ، پاشو نمازتو بخون .
دوباره چشمم به قوری گل سرخی خورد که انگار یک چیزیش جور نبود ، آهان یادم افتاد این قوری شکسته بود ، در همان رفت و آمدهای فوت و ختم مامان ...چه روزهای سنگین و غمگینی بود ، چقدر از شکستنش ناراحت شده بودم . چند بار پلک زدم و سردرگم گفتم :
_ مامان این قوری شکسته بودا ! من یادمه این قوری شکسته بود ...
با همان آرامش عمیق  و طمانینه گفت :
_ اشکال نداره مادر ، فدای سرت ، این چیزا که ناراحتی نداره ، میبینی که هنوز هست ...
با ادامه صدای اذان بیدار شدم ، اول فکر کردم ظهر باشد مثل خوابی که می دیدم ولی اذان صبح بود با صدای مادرم که هنوز توی گوشم بود و صورت قشنگش که هنوز جلوی چشمم بود.
ظهر نشده بود که جلوی خانه سودابه بودم، خودش در را باز کرد ، کمر و پهلوهایش را چند دور پارچه پیچ کرده بود. گفتم :
_ چه بامزه شدی خوش تیپ.‌
با خنده گفت :
_چادر نماز مامانه که یادگاری برداشته بودم،نصفه شبی دوباره گرفتگی عضلات اومده بود سراغم یهو یاد حرف مامان افتادم که می گفت پهلوهاتونو گرم نگه دارید، چادر خودشو مثل شال تا زدم بستم کمرم ...

من و سودابه و مهران پشت هم بودیم، فاصله سنی زیادی نداشتیم ، مهران همیشه آرام تر بود و عزیز کرده مامان، بیشتر اوقات دور و بر بابا بود ، بابا همیشه خدا در حال تعمیر یا تعویض یک چیزی از ماشینش بود ، یادم هست یکبار که اول سال تحصیلی شغل بابا را گفتم "مسافر کش" خانم معلم گفت : "مسافر بر" عزیزم پدر شما راننده خدمات شهری هستند‌ ...  مهران که این را شنید گفت بابا استاد درست کردن ماشین هم هست و واقعا هم هرچه بیشتر می گذشت بیشتر حرفهای پدر و پسر درباره ماشین و قطعات ماشین بود .

_ از همون اول که پیکانو ساختند این جعبه فرمون حلزونی درست کار نکرده، سی سال بیشتر یه ماشینو تولید کنی با یه جعبه فرمونی که مشکل داره و اصلاحش نکنی؟


_ آخرش معلوم شد این داغ کردن و بالا رفتن آمپر نه مال قهر کردن واتر پمپ بوده نه گیر کردن ترموستات ! فن ماشین بد کار می کرد موتور نفسش بند میومد، آفتاماتِ فن ماشین خراب بود.

بابا و پیکان کلاسیک باهم کار می کردند و باهم پیر می شدند تا وقتی که مهران بابا را راضی کرد با استفاده از طرح تعویض خودروی فرسوده یک خودروی نو بگیرد.

_ این پیکان قدیمی عمر خودشو کرده، هزارتا جای بدنه پوسیدگی داره ، رانندگی باهاش مصیبته ، هیچ امکاناتی نداره ، تو تابستون که از گرما هلاک میشی، موقع دور زدنم باید شیش دفعه جلو عقب بکنی انقدر که فرمونش سفته، مصرفش هم بالاست ...بیا یه ماشین نو بگیریم بابا، جونتو راحت کن...
ماشین نو آنقدرها هم به کار بابا نیامد و چرخش نچرخید ، خودش می گفت ماشین قدیمی بود عوضش کردم خودم که از اونم قدیمی ترم ، منم مثل ماشین اسقاطی شدم یا می گفت مثل ماشینی شدم که چراغ خطرش روشن شده و آخرای بنزینشه ...
دختر سودابه که مدرسه ای شد عملا ماشین بابا توی پارکینگ خوابیده بود و خاک می خورد ، قرار شد سودابه از ماشین بابا برای بردن و آوردن دخترش استفاده کند و سرویس مدرسه چند تا از بچه ها را هم قبول کند بالاخره سهمی هم برای مامان و بابا می شد ...چند فصلی به گذر روزها و شبها سپری شد و
بابا بعد از چند روز بدحالی و در رختخواب افتادن از دنیا رفت ، مامان تنها شده بود و رفته رفته بیشتر خانه نشین می شد، می خواستیم بیشتر هوایش را داشته باشیم ولی مهران و همسرش انگار روی خوش نشان نمی دادند ، کار، گرفتاری، بدهی، بچه ها، مریضی، همه و همه فقط برای مهران و همسرش بود تا مبادا انتظار همراهی یا همدلی از آنها باشد . حدود دو سال از فوت بابا گذشته بود که مهران حرف ماشین را پیش کشید و سراغ سند و مدارکش را گرفت برای فروش ، همه می دانستیم مهران سند را به نام خودش گرفته ولی اینکه بخواهد ماشین بابا را بفروشد بی انصافی و غیر منتظره بود.

سودابه به پرخاش گفت:

_ مدارک ماشین پیش منه ، بعدم ماشین که مالِ تو نیست ، مامان درآمدش از این ماشینه .
مهران گفت :
_ من پولش رو لازم دارم ، برای خودمه به اسم خودمم هست ، اگر به شما بود که میدونم ماشینو بالا می کشیدید ...
مامان ناراحت گفت :
_ مهران این چه حرفیه مگه کسی حقی از تو ضایع کرده ؟
_ بله مادرِ من واسه خودتون جمع میشید مهمونی میگیرید تو خونه ای که نصفش برای منه ، از دست شما چقدر سر من پایین باشه ؟ انقدر که هوای دخترا و داماداتو داری به عروست میرسی؟ نه! انقدر که خونه های دیگه به پسراشون اهمیت میدن و سند به نامشون میکنن شما برای من کردید؟ نه! سند و مدارک ماشینو بده من برم مامان، نذار بیشتر از این بترکم!
مامان با نگرانی جلوی جواب دادن سودابه را گرفت و گفت :
_ چه مهمونی ای مهران جان؟ شما خودتون بهونه میارید نمیاید وگرنه کی از شما برای من عزیزتر؟
_ آهان ببین میگی بهونه، مثلا زن من میگه بچه مریضه دروغ میگه؟ میخواد بهونه بیاره؟ بعدم کدوم عزیزتری؟ برای من که صبح تا شب باید بدوام چیکار کردی مامان؟ همین خونواده زن منو ببین همه ارث باباشونو بخشیدن به مادرشون ، اونم داد به پسرش فقط منم که باید بدبخت باشم ...
سودابه عصبانی دست مامان که جلویش را گرفته بود پس زد و‌ گفت :
_ دیگه ما که میدونیم بدبختی تو از کجاست و زیر سر کیه

بیخودی مارو مقصر مشکلات و زندگی‌ گوهِ خودت نشون نده.


_ زیر سر کیه؟ بفرما مامان دیدی گفتم چشمتون زن منو بر نمیداره درست گفتم .
من عصبانی تر از سودابه گفتم :
_ اتفاقا زن خودته که دورهمی و خوشی ما رو چشمش برنمیداره ، انقدر که همیشه به ناراحتی و مقایسه و حرف درست کردنه  ، خود من کم نخواستم ببینم چی دوست داره ، با چی حال دلش خوب میشه ، ولی میدونی چیه؟ از هیچی و همه چی یه ناراحتی و حرف جدید درست میکنه ، آدمو به گوگیجه میندازه!
_ دیدی مامان؟ اینجا جمع شدید و دخترات بدگویی زن منو میکنن توام هیچی نمیگی، هرچی زنم میگه درسته شماها میخواید منو پر کنید...
سودابه فریاد زد :
_ آخه بیشعور تو‌ دیگه جای پر کردن داری انقدر که این زنت و خونوادش تو مغزت ری...
مامان دوتا دستش را روی سرش گذاشت و التماس کرد دعوا را بس کنیم ولی تازه فحش و فضیحت ما اوج گرفته بود ، دست آخر بعد از اینکه هیچ حرف زشت نگفته و گله نکرده ای باقی نماند مهران در را کوبید و رفت ولی اولتیماتومش را داد که به غیر از ماشین سهمش از خانه را هم می خواهد.
هیچ دلداری و تسکین قلبی مامان را از قهر مهران آرام نمی کرد. می‌گفتم :
_ مامان از خرج زندگی و مشغله های روزگار اعصابش خورد بوده ، تو حرفهاشو جدی نگیر ...
مامان می‌ گفت :
_ خرج و مشغله زندگی رو همه دارند، دلم خونِ برای خودش که انقدر ناراحت و ناراضیه ، من هیچی نمی خوام، هیچ انتظاری از هیچ‌کدومتون ندارم ، کاش فقط بدونم خوش و سلامت باشید .
چند هفته بعد سر شب بود که مامان زنگ زد به‌ گوشیم و گفت به مهران پیغام بدهم برود سند و مدارک ماشین را بگیرد . گفت :
_ من زنگ زدم بهش جواب نمیده ولی ...
-مامان چیزی شده؟
-‌...
-مامان؟
_برای خونه از بنگاه آدم فرستاده بود ...
_یعنی چی؟
_ کارش نداشته باشید، کاش همون چند هفته پیش سندماشین اینجا بود میدادم می برد .
_ باشه مامان فعلا بهش فکر نکن، من بهش زنگ میزنم، تو غصه نخور .
_ غصه داره منو میخوره مادر ...بذار هرکار میخواد بکنه ...
صدای مادر لرزان و پر از اندوه و پریشانی بود، چکار باید می کردم؟ به مهران زنگ نزدم، گذاشتم برای فردا که بیاید بنشینیم درست صحبت کنیم.
صبح فردا اما مامان دیگر بیدار نشد ، مامان برای همیشه خوابیده بود و برای همیشه از پیش ما رفته بود.
با حسرت و اشک امانتش دادیم به خاک و انگار نه انگارِ دنیا که یک نفر هر روز پشت‌ پنجره چشم به راه آمدن عزیزی بود و دیگر نیست ...
روزها پی هم سپری می شد، سودابه هنوز کینه مهران را داشت ، ماشین بابا را پس نداده بود و مهران هم نه پی فروش ماشین را گرفته بود نه حرفی از فروش خانه می زد.


_ حالا میگی چیکار کنیم؟ خداییش خواب نما شدی دیگه!
_ مگه نمیگی بچه های سرویس پخش شدن تو ماشین راننده های دیگه؟ بیخیال بشو سودابه قرار دادت رو تموم کن، مهرانم بیاد ماشینشو ببره .
_ ماشینشو؟؟
_ فدای سرت عزیزم چیزی که زیاده مال دنیاست .

سند و مدارک ماشین را که مامان آماده گذاشته بود به مهران بدهد پیدا کردم ، با "نخ شیرینی" دورش را بسته بود ، سودابه آمد دنبال من تا برای آخرین بار با "ماشین بابا" برویم سر خاک ، خودمان دو نفر بدون شلوغی و  مسئولیت بچه ها ، توی ماشین که نشستم بوی قرمه سبزی هوش از سرم برد .

_ عجب عطر و بویی دختر
سودابه سرخوش گفت :
_ به هوای خواب خواهر قشنگم قرمه سبزی درست کردم، هفده تا قرمه سبزی خیراتی هم میتونیم بدیم به پاکبانای اونجا .
_ راستی سودابه یادته تسبیح مامان پاره شده بود می گفت چشمش خوب نمیبینه درستش کنه؟
_ آره گذاشته بود تو جا نمازش ، با چادرش برداشتم برای خودم .
_ وای حدس زدم با چادر نمازش دست تو باشه ...لطفا تسبیحش رو میدی به من؟
_ اِ ...میخوای بالا بکشیش؟
_ داری بهونه میاری؟
_ نخیر تو داری منو پر میکنی.

_ عجبا! برو ببین خونه های دیگه چه اهمیتی به خواهراشون میدن تو یه تسبیحم نمیخوای به نام من کنی.

_ تو مگه تاحالا کاری برای من کردی؟ کردی ؟ نه!

خندیدم و گفتم :

_ باشه سودابه میتونم با خودم ببرمت یه کلاس عالی که تازه شروع کردم ،بعد از سالها که منتظر فرصت مناسب بودم فهمیدم همیشه همین امروز وقتشه.

_ چه عالی چه کلاسی؟

_ کارگاه ادبیات ، بیشتر از نوشتن و خوندن چی حال آدمو خوب میکنه؟

_ معلومه... بدگویی زن مهران !

سودابه سرعت ماشین را کمتر کرد و پخش ماشین را روشن کرد.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

ماشیناتو ابزاربابادنده عقب با اتو ابزار
۱۳
۹
leyla javid
leyla javid
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید