لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
لیلی عباسی (لام_مث_لیلی)
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تحفه دریا (داستان کوتاه)

باد با موهایش بازی می کرد با هر چنگی که به موهایش می زد دسته ای از موهای بلند و سیاهش را به سمتی می فرستاد، نگاهش به سمت ساحل پرت بود و بدون پلک زدنی مشت های امواج به سنگ های کنار ساحل را تماشا می کرد. باد زیر لباس سفید حریرش بالا و پایین می رفت و تنش را غلغلک می داد. اماتنها چیزی که می دید نقطه ای دور در میان بیکران دریا و سیاهی شب بود. انگار دریا خشمگین بود و هر لحظه موجی به ساحل می فرستاد.

اینبار خروش امواج چنان بود که قطره های اب را روی پوست خودش احساس کرد. تکانی به خودش داد و خودش را کمی بالاتر کشید. دستش را روی ماسه ها گذاشت تا از روی زمین بلند شود، کف دستش میان ماسه ها فرو رفت. کف دستش را که بالا اورد چند دانه ماسه کف دستش چسبیده بود. با حرکت دادن دستش همان چند دانه ها هم روی زمین ریختند.

مثل اینکه چیز عجیبی دیده باشد دوباره دستش را میان ماسه ها فرو برد و چنگش را پر از دانه های ماسه و شن کرد. مشتش را جلو صورتش باز کرد، هنوز ثانیه ای نگذشته بود که جز چند دانه ماسه چیری کف دستش نمانده بود.هیچ چیز ماندگار نبود...

پلکی زد واشک بود که پهنای صورتش را فرا می گرفت. دانه های اشک بی اراده راه خودشان را در میان برامدگی های گونه و شیار کنار لب هایش پیدا می کردند و فرو می ریختند. با هر زحمتی بود تن نحیف و خسته اش را از روی زمین بلند کرد و ایستاد.تکانی به لباس بلندش که تا روی زمین کشیده می شد داد. با هر قدم که به ویلا نزدیک می شود صدای امواج کمتر و صدای خرناسه های داخل ویلا بلند تر می شد. هنوز نمی توانست قبول کند مردی که داخل ویلا ست شوهر اوست. گریه اش با هق هق بلندی امیخته شد. دستی به صورتش کشید اما نمی توانست ریزش اشک هایش را مهار کند.

با حالتی مستاصل به سمت ساحل برگشت و خودش را میان ماسه ها رها کرد. پاهایش را به اغوش کشید و سرش را روی زانوانش گذاشت خیسی اشک از لایه نازک حریر عبور کرده بود و زانوانش را نمناک کرده بود. با صدای بلند انگار گریه را فریاد می زد. می دانست هنوز خواب است و خرناسه هایش تمام فضا را پر کرده. پس بی مهاباتر غصه دلش را در میان اشک هایش خالی کرد.

شاید قرار بود به تمام روزهایی که در راه بودند عادت کند،به موجودی که ناخوانده هر روز درون شکمش بزرگ تر میشد. عمر کودک دورن شکمش با شروع زندگی نکبتی یکی بود. هنوز کسی نمی دانست، نباید هم می فهمید.

اصلا قرار نبود زندگی این شکلی باشد، مردی با شکم با امده و نگاه پر هوس که فقط شب ها می دیدش.قرار بود عاشق شود، عاشقانه زندگی کند.و فرزندش ثمره عشقی زیبا باشد...

اما در این لحظه زنی مستاصل بود که نمی دانست ایا طلوع خورشید را خواهد دید یا نه. دستش را به پهنای صورتش کشید تا راه اشک هایش را سد کند. یک بار دیگر با یاداوری صحنه وحشیانه همسرش در بسترشان دلش خالی شد و عق زد. اب از گوشه دهانش خارج شد و با دانه های اشک در هم امیخت.

کمی چرخید و نگاهی به ویلا انداخت همه جا تاریک و ساکت بود. چراغ های ویلا از دور سوسو می کردند. سایه اش با سرخ شدن فلق کوتاهتر شده بود. به یاد نگاه بی رمق پدر و لبخندهای خسته مادرش افتاد چقدر با شوق برای این سفر همراهی اش می کردند و با لبخند خوشحال از ماشین مدل بالایی که سوار شده بود دست تکان می دادند. حتما خیال می کردند میان دستان این مرد قوی قامت و پولدار می شود خوشبخت بود. بلندشد

ایستاد

تن نحیفش را با گام هایی بی هدف به سمت دریا پیش برد. موج های بلند و سرکش هر بار با قدرت بیشتری به سنگ های لب ساحل می کوبیدند. توی ذهنش دنبال دلیلی برای منصرف شدن می گشت. درنگی کرد. دلش برای هیچ کس تنگ نمی شد. اینبار با قدم های بلندتر و محکم تری به سمت ساحل پیش رفت.

شاید زندگی تا همین جا برایش کافی بود. سردی اب را با کف پایش لمس کرد. کوبش موج ها را به ساق پایش حس می کرد. نگاهی به پشت سرش انداخت هیچ کس نبود. شاید منتظر معجزه ای بود یا دستی که برش گرداند. چشمانش را بست و رو به جلو حرکت کرد. هر لحظه اب حجم بیشتری از بدنش را به اغوش می کشید. به یکباره زیر پایش خالی شد. نفسش بند امد انگار شوکی به بدنش وارد شده باشد. حس کرد طفل داخل شکمش حرکت می کند اولین بار بود حضورش را اینطور در وجودش زنده حس می کرد. نمیخواست بمیرد. کودکش را داشت. می شد که تمام امید زندگی اش بشود. شروع کرد به دست و پا زدن. موج ها هر بار سهمگین تر و دیوانه وار تر فرود می آمدند و او را به میان اب ها هل می دادند فرصت نفس کشیدن نداشت. هر بار که سرش را از اب بیرون می اورد موجی دیگر از راه می رسید و هنجره ای که برای فریاد زدن و کمک خواست باز شده بود را به زیر اب می فرستاد. دیگر بی رمق شده بود توان دست و پا زدن هم نداشت و نامید...

انوار خورشید هر لحظه روی ساخل قد می کشیدندو خودشان را بالاتر می کشاندند . کمی ان طرف تر دریا خشمش را خالی کرده بود و تحفه ای اورده بود( هدیه ای اورده بود.) باد موهای بلند و سیاهی را به بازی گرفته بود. زن جوانی روی ساحل رها شده بود پلک نمی زد. لباس بلند حریرش روی تنش با باد جا به جا می شد. دریا ارام بود و صدای خرناسه های بلندی از داخل ویلا هنوز به گوش می رسید.


قرار نبود اینقد تلخ باشه. از وزش باد شروع شد ایده شکل گرفت و داستان شد عمر این هنوز دو ساعت نشده.

نمیدونم دلیلش برای خودکشی کافیه؟ ایا نبود عشق می تونه دلیل نبودن باشه؟

نمیدونم ...

نظراتتان را به گوش جان می پذیرم

داستان کوتاهلام مث لیلیدریا
لیلی هستم یک متخصص سئو ولی همیشه نوشتن جز علایق من بوده و هست (پس می نویسم، چون فکر میکنم نوشته هام میتونه الهام بخش باشه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید