اگه خواستی کتاب بخونی کتاب داستان نخون، اگه کتاب داستان خوندی از نوع عاشقانش نخون، اگر عاشقانه خوندی جای شخصیتاش نشین، اگه نشستی بهشون فکر نکن،اگ فکر کردی سعی کن اون تایم قبل خوابت نباشه، اگه قبل خوابت بود دیگ کاری از من ساخته نیست چون خواب میبینی....
بله به همین سادگی میشه که صبح کسل بیدار میشی. دیروز کتاب قهوه سر آقای نویسنده نوشته روزبه معین رو خوندم. از نظر من نقطه قوتش دیالوگ ها و فضای خاص دیوونه خونه و اون داستان کوتاه های داخل داستان بود. به نظرم نویسنده توی نوشتن داستان های کوتاه شاید موفق تر باشه. چون اصلا کتاب پایان جالبی نداشت. به قول خودش برای خواننده قابل پیش بینی نبود اما اخر سر خواننده رو به این نتیجه می رسوند. «ای بابا این چی بود خوندم؟؟؟»
خلاصه بگم که اگه بخام بهش امتیاز بدم از 10 بهش 5 میدم. داستان کتاب ضعیف هست و تنها نقطه ی قوتش داستان های کوچیک و جمله های زیبایی هست که توش به کار رفته. یه جورایی این حس بهم دست داد که این متن ها و داستان های کوچیک رو نویسنده از قبل نوشته و اومده در قالب این رمان جا داده. در واقع کتاب انگار بیشتر به تفکرات نویسنده پرداخته تا خود داستان.
در مورد پایان داستان هم باید بگم چیز خاصی نفهمیدم. منظورم ماجرای راز لکنت سامه. درسته که گفته حروف اضافی لکنت سام رو باید کنار هم گذاشت تا به راز لکنت سام پی برد و با همت یکی زدوستانی کعه قبلا کتاب رو خونده بود این حرف اضافهه پیدا شده و جمله ماحصل اینه:
"وقتی که فکر می کنی به پایان داستان رسیدی تازه داستان شروع میشه"
ولی خب این چه ربطی به راز لکنت سام داره؟البته استعداد خوب نویسنده رو نمیشه نادیده گرفت ولی یکم شخصیت پردازی قوی تر، داستان حرفه ای تر نوشته هاش رو عالی میکنه. و جالب اینه کتاب تا نشر 70 خورده ای هم رسیده.
یه جایی توی نقدهای کتاب میخوندم یکی میگفت این کتاب برای اینستاگرام بازها مناسبه. پر از دیالوگ هایی که میتونن پست یا استوری کنند. خوب این نقد جالبی بود که باهاش موافقم. از لحاظ دیالوگ واقعا قویه.
جوری که من دوس داشتم کلی دیالوگ ها رو دوباره بخونم. این کتاب رو تو کامنتای بچه های ویرگول معرفی شده بود. در کل یه عصر منو گرفت...
حالا یه چیز جالب دیگه اینه که من همزاد پنداری قوی با دیوونه ها دارم. یادم چند سال پیشم یه کتاب دیگه خوندم که شخصیت اصلیش که از زبان اول شخص هم بود کتاب یک دیونه بود. من به شدت احساس میکردم من اون دیونه داخل داستانم. البته در مورد این کتاب کمتر بودش اما بود. این حسه که نامعمولی هستی. یان حسه که چیزی جدای از جمع ادم هایی.
خلاصه که دنیای دیوونه ها رو دوست دارم.
دیشب به سرم زده بود برم عاشق یکی بشم و از این عشق قشنگا رو با یکی تجربه کنم:)))))
نخندید میگم که به سرم زده بود
دیدی یه موقع هایی خوشحالی اما ناراضی، و بعد این عدم رضایته کاری میکنه که دیگه خوشحال هم نباشی. یعنی تو هدفت اینه که هی یه انتخاب یا کاری بکنی تا خوشحال باشی اما یه جای این سیکل میبینی موفق نیستی و راضی نیستی. با اینکه در ظاهر همه چی خوبه.
الان من اون حسه رو دارم. میدونم که این جای زندگی باید اون چالش بزرگه رو برای خودم شروع کنم اما همه چیز هی با هم جور در نمیاد.
واس همین امروز قرار نیست اینجا زیاد بنویسم میرم که قطعه اول اون دومینو رو یه جور دیگه بسازم. امروز برام خیلی اهمیت داره...
شرکت ساختمانی راهوم جاییه که من هستم بهم سر بزنید