هوا بارانی بود, طهران بارانیاش قشنگ است! نه البته طهران آفتابیاش هم قشنگ است. یادم افتاد طهران برفی را. طهران سپید هم قشنگ است ولی مدتهاست که دیگر طهرانمان رنگ برف را به خود ندیده! تازه اگر ببیند دیگر کسی حال و حوصلهی چرخ زدن و گشت و گذار در خیابانهای همیشه بیدار طهران را ندارد.
حالا که مدتیست بیخیال از دنیا کنار شومینه لم دادهام و در حالی که قهوهی تلخ اسپرسو رو در دستانم گرفتم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم تمام حس های چند سال پیشم از ذهنم و شاید از قلبم میگذرد.
همان روزهایی که هنوز برف میبارید و با اهل دلانمان چای داغ عموعلی را در میدان تجریش مینوشیدیم و هنوز نمیدانستیم چه روزگاری در انتظارمان است و قرار است چقد راحت در آینده از کنار همین خیابان ها و دار و درخت ها و مغازه های قدیمی و همین برف و باران بگذریم.
آن روزها یادم میآید که هر زمان بارانی یا برفی میبارید با دوستان جان به خیابان ها پناه میاوردیم و قدمهایی محکم روی زمین میکوبیدیم و برای هر خانهای داستان میبافتیم و حتی بعضی خانه ها که بالکنی بی انتها داشت را نشان میکردیم که قطعا روزی این کلبهی دل انگیز مال ما میشود و هر روز موهایمان را در باد رها میکنیم و چایی مینوشیم از جنس شرابی ناب و دلهایمان را با نور و باران و برف شستشو میدهیم.
آن زمان ها دستی در عکاسی داشتم و از هر منظره ای خاطرهای رنگین و سیاه و سفید ثبت میکردم و گوشهای رها میکردم برای روزهایی پیری. بعد هم به رسم همیشگی در چایخانه یا کافهای برای لحظهای آرام میگرفتم و خیالهایی وسوسه انگیز در سر میپروراندم. از جنس رویا از جنس عشق از جنس رهایی. گاهی از سهراب میخواندم و گاهی از فروغ و گاهی از بافقی! فرقی نمیکرد وجودم شعر میخواست و موسیقی مینواخت و داستان میبافت. آن روزها خیلی مهم نبود خانهی دوست کجاست؟ هرجا که دمی آسوده میگرفتم خانهام بود.
یادم میآید که عموعلی که بهترین چای های عمرم را برایم ریخته بود تعریف میکرد که جوان که بودم فکر میکردم اگر پدری پولدار داشتم الان اینجا نبودم و شاید حجرهای بزرگتر میداشتم و خیالم خودم و خانواده ام تخت تر بود ولی همان موقع تصمیم گرفتم کتانیام را محکمتر ببندم و قربانی این زندگی نباشم. این حرفش مثل سوزنی در مغزم فرو رفت اما از آنجا که نوجوانی سرخوش و سرکش بودم خیلی به معنیاش اهمیتی ندادم!
بعد از چند سال معنیاش را فهمیدم! حالا دیگر عمو علی نیست و چایخانهای هم دیگر در کار نیست ولی یاد گرفتم هرجا این زندگی سختتر گرفت من هم به جایش کتانیم را سفت تر ببندم. نگذارم که شنهای تاریکی روی روحم بپاشد و نگذارد که به برف و باران و دوست و چای داغ بی تفاوت بشوم!
راستی یادم رفت بگویم تهران آلودهاش هم قشنگ است اگر کسی که باید باشد...