فورا کوله ام را بستم. در پی تکه ای از وجودم که دو سال پیش وسط دریای بی انتهای جنوب زیر تن لخت افتاب جا گذاشته بودم. همه وجودم مملو از هیجان و حس مبهمی بود که انتظارم را میکشید درست زیر پاره سنگی که آز آن صدای آب می آمد. آبی شفاف و پر از طنین موسیقی. تمام مسیر در کوپه به این می اندیشیدم که چطور آنجا دوباره با خودم مواجه شوم. منی که دو سال قبل نیمی از وجودم را بی اراده آنجا گذاشتم و با نیمی دیگر سرگردان به شهری برگشتم که هیچوقت به آن تعلقی نداشتم.
شروع کردم به سفر به تمام این مرز و بوم کهن. میرفتم برای تماشای درختان بلند برای ابری آن سوی دشت. میخواندم از درونم به کویر افسون گر. هستی را فریاد میکشیدم، شعر را زمزمه میکردم و پرنده را دنبال میکردم. نزدیک رودخانه که میشدم خودم را نزدیک تر می یافتم بوی آشنای خودم را حس میکردم تا اعماق درونم. از من تا من چه مسیری درازو عجیبی بود، مسیری که تا به ابدیت میریخت. تنها میرفتم، بدون نوری در دلِ سیاهی شبهای تیره و تار. میان من و من هزاران رودخانه و دشت بود، همه را رفتم همه را حس کردم. وجودم پر و خالی میشد از حضور عشقی رنگین. لحظاتی را دویدم تا جایی که پاهایم توان داشت دویدم من رفت و او رفت و تنها ماندم. سایه دشت روی پاهایم میریخت و جان دوباره ای به من میداد تا دوباره بدوم تا مسیری به هیچ کجا. اب و دشت و رودخانه و کوه و آسمانِ شب همگی درونم فریاد میزدند که برو. رفتن به جای اشتباه بهتر از ایستادن است. بی محابا رفتم بعدها فهمیدم زندگی چیزی دیگری بود جز رفتن، این بزرگترین کشف زندگیم بود. همه جا که نباید رفت؟ آنهم رفتن هایی بی هدف که تو را از بارش باران روی پل های معلق زندگی بازمیداشت. بعد از هر غروب غم انگیزی طلوعی بود. گریزی نیست از طلوع باید می آمد و میماند و من را در دستان پر هیاهوی غروب رها میکرد. غروبی که دیگر سرمستم نمیکرد. میدانی چرا؟ طلوع را بیشتر دوس داشتم. در اغوش کشیدن طلوع همیشه برایم جذاب تر بود. دامنم را باز میکردم تا نورش را در آن بپاشد. مانند زنی عاشق که در داستان های امیلی برونته جولان میداد. اینجا پر از تکرار خاکستری لحظات بود.
لحظاتی که میگذشت و تو را جا میگذاشت دقیقا وسط همان جایی که خودت را گم کردی. دوباره به راه افتادم کوله و پاپوشم را عوض کردم و دویدم تا جایی که صحرا از من روی برگرداند و دشت و رودخانه و حتی طلوع با من غریب شدند. انگار هرگز دختری رها در صحرا را ندیده اند که دستان پدربزرگش رو کنار میزند تا ببیند آن جلوترها چیست که اینجور حیرانش میکند. بی انصاف بودند من تمام کودکی و جوانیم را در دشت گذراندم و خسته شدم از فراموش شدن های مکرر. برگشته بودم به اولین روزهای خلقتم.
در انتهای یک روزِ خیلی دور که با پدرم به دشتی حوالی یک روستای رویایی رفتیم، خود را در ایینه شفاف رودخانه یافتم در دلم زمزمه کردم که باقی عمرم را باید همین حوالی بگذرانم. همین برای رستگاریم کافی بود. دستم را درون رودخانه ریختم شکوفه هایی از جنس بلورین روی دستام میریخت که هوش از سر و قلبم میبرد. حالا که به آن روزهای گذشته نگاه میکنم خود را حاصل ضرب ترس و تردید میبینم. من از زندگی بدون عشق و آب هراس دارم. از فرو رفتن به انزوای بی پایان میترسم. بعد از خودم در آن روزها حسابی گیجم. بی قرار و تهی از خود میپرسم چه خواهم شد؟ چه خواهد شد؟ چه میکنم؟ در گیر و دار همین روزهای ژولیده ام بودم که دوستانی از جنس ابریشم برنامه سفری به جنوب را ریختند و من هم بی اراده و آنی با چشمانی بسته و با اشتیاقی فراوان بله را گفتم و خودم را خلاص کردم کوله ام اما این بار پر بود. بعد از پیاده شدن از قطار و رفتن به بندر و سوار شدن بر روی آن کشتی های خاطر انگیز به آنجا که خودم را جا گذاشتم رسیدیم. لحظه ی وصال من با این جزیره بی انتها در هیچ کلمه و واژه ای نمیگنجید. تا پایم روی زمین گذاشتم دریا طوفانی شد، خاک تپید، افتاب همچون موج های طلایی روی تنم ریخت. خاک رنگیش به روحم جلایی تازه داد تمام خاطراتم بلند فریاد کشیدند درست آمدی! اینجا همان جاییست که دو سال به خاطرش تمام ایران کهنت را دیدی. برخاستم و دستی به خاک زیبای هرمز کشیدم و زنده شدم طوفانی در جزیره اما آرامشی در دل! با خود میگفتم شاید اینجا کسی منتظرم باشد. هرمز دل انگیز من تمام آنچه میخواستم...