مدتها بود در دل رویای رفتن به سرزمینی دوردست و بی انتها را داشتم سرزمینی به دور از تمدن مدرن انسانی، جایی که سپیده دم با شوق از خواب ناز بیدار شوم، دیدن طلوع افتاب جانی دوباره به تن خستهام بدهد.
با مردمانی اهل دل چای اتیشی و گوارا بنوشیم، در افتاب گرم و سوزان تنمان را به اب شفاف و زلالی بسپاریم، از صخره های بلند بی پروا بپریم و خیالمان تخت باشد که روی اب های روان فرود می اییم، روی قایق های بادی خستگی ناپذیر پارو بزنیم این باربرسیم به آن مقصد رویایی، جایی که افتاب پوستمان را نوازش میکند و نسیمی خنک روی تنمان حسابی جا خوش میکند!
با دوستانی زیبا صفت از زیبایی های زندگی بگوییم و انگار نه انگار ماهم روی این زمین زندگی میکنیم! جایی که هیچ کس به زمان خیره نباشد، یادمان برود که ساعت و گوشیمان را چک کنیم! راستی امروز چه روزیست؟ نمیدانم! فقط میدانم افتاب زیباتر از همیشه، غروب دلچسب تر از قبل، اسمان صافتر از هر موقع، مردمان رهاتر و بی دغدغه تر از هر زمان! یاد شعر سهراب بیوفتیم که میگفت شراب باید خورد و در جوانیِ یک سایه باید راه رفت همین...
جزیره و دشت هلن نگذاشت این یک رویا باقی بماند! سفری بکر و هیجان انگیز، تکرار نشدنی تا عمق رویا...
بعضی واقعیت ها از رویاها هم زیباترن!