من دنبال تولد خودمم، ولی این سری نه اون تولدی که پدر و مادرم عاملش بودن این سری میخوام خودم خودمو به دنیا بیارم! اونجوری که میخوام.
راستش بزرگ کردن یه دختر ازاد و یاغی اونقدر سخت و زمانبر بود که نتونستم به جز اون به چیز دیگه ای فکر کنم. نتونستم به ادمای اطرافم اونقدر توجه کنم که ببینم لباسی که تنشونه چی بوده، رنگ موهاشون حتی حالت چشماشون. همیشه درگیره بزرگ کردن دختر کوچولوی افسارگسیخته ی درونم بودم که از عمق وجودش به زندگی و هدفاش و علایقش عشق ورزیده، علایق متناقضش چنان وقتی ازم گرفته که نتونستم به جزییات زندگی توجه کنم! مگه اصلا زندگی جزییات هم داره؟ خب طبیعیه وقتی تو دلم یه دختر با کلی علاقه و گرایش های متفاوت وجود داره و دلمم نمیخواد کنترلش کنم چه دماری از روزگارم درمیاد! الهام کوچولوی من که هیچ وقت دوست نداره بزرگ بشه. هیچوقت دوست نداره به زندگی دیدگاه جدی داشته باشه. میخواد فقط اواز بخونه ساز بزنه و برقصه و سفر بره و از ته دل بلند بلند بخنده و گاهی به سرش میزنه حتی از بلندی بپره تو اب و از هیچی نترسه. دختری وقتی کسی دلشو میشکنه درازای خیابان انقلاب و راه میره و اهنگ گوش میده و حتی اشک میریزه ولی دوباره بلند میشه و عشق میورزه دلش و اماده میکنه واسه یه مسیر متفاوت و عاشقانه دیگه. مثل روز اول انگار تا حالا عاشق نشده و بار اولشه، همین قدر ساده و بی پروا.
دختری که بعد از هرشکستش محکم تر وایمیسه و نمیزاره به جز خودش کسی صدای شکستشو بشنوه چون میدونه الهام اهل یه جا موندن نیست و پا میشه از اول شروع میکنه بهتر از قبل و یادش میره چه مسیر سختی و طی کرده. دختری که امروز تو رویاهاش اواز میخونه فردا پیانو میزنه و پس فردا یه تابلو نقاشی از یه دختر رها تو صحرای وحشی میکشه و بعدش یه کتاب شعر دستش میگیره و با لیوان چای داغ پشت پنجره شیشه ای میشینه و از دور باریدن بارون تماشا میکنه. اخه نمیدونین که چقدر صدای پای بارون دلش و گرم میکنه و بش ارامش میده. دختری که نه مارک گوشی براش مهمه، نه درگیره پوشیدن لباس برنده، نه رستورانای گرون قیمت میره نه سفرهاش لاکچریه نه مدل ماشین مردم دلشو میلرزونه و نه به مقام و منصب ادما احترام میزاره. دختری که تو هر سفری که میره خودشو پیدا میکنه میفهمه دلش واقعا چی میخواد، با چی از ته دل خوشحال میشه، دل کوچکیش میخواد چند سال دیگه کجا باشه و چکار کنه. دختری که با هر رابطه ای متوجه میشه چه چیزی بیشتر دلشو گیر میکنه و چه چیزی بیشتر فراریش میده از عشق. دختری که به دنیا اومده تا خودشو کشف کنه و الحق که چه کار سختیه ادم خودشو بشناسه و بفهمه هدفش چیه و واسه چی اومده تو این دنیا. نمیدونم کجا کی ولی هرجا بتونم خودمو بشناسم، بدونم کیم و چیم و معنای زندگی خودمو درک کنم اونجا تازه به دنیا میام، نمیدونم قرار چند سال دیگه به دنیا بیام! اصلا کجا.
شاید وسط بارونای نوامبر تو نیم شب عاشقانه وسط قلب پاریس، شایدم تو سرمای بی حد قطب جنوب، شایدم یه جایی ناشناخته که تو نقشه نمیشه پیداش کرد، یا حتی وسط چند هزار تا ادم در حال اجرای قطعه مورد علاقم با ویولن که سوزش ادما رو دیوانه میکنه. مهم نیست کجا و کدوم فصل تو چه نقطه ای از زندگیم. ولی من خودم خودمو به دنیا میارم اونجوری که دوس دارم و دلم میخواد. برای به دنیا اوردنمم خیلی راه دارم، باید کفش اهنینم و پام کنم و خستگی ناپذیرسفر برم و اینقدر ادمای جدید و ببینم و اونقدر علایق متفاوتمو دنبال کنم و کتاب و شعر بخونم و.... تا بتونم به بهترین نحو خودمو به دنیا بیارم. اون روز تولد واقعی منه! میدونی خیلیا هیچوقت به دنیا نمیان، چون هیچ وقت دنبال کشف واقعیت خودشون نیستن...