تصمیم گرفتم هرگز مادر نشم! شاید عجیب باشه، معمولا دخترا هرجا و تو هرموقعیتی باشن، دوس دارن لذت مادر شدن رو بچشن! خب حس ناب مادرشدن اونقدر قشنگ هست که دل هر دختری و ببره. ولی روی تصمیمم هستم که هرگز مادر نشم! چون اینقدر بزرگ کردن و کشف و رسیدن به الهام وقت گیره که هیچ زمانی ندارم برای بچه احتمالی بزارم! هر روز دارم ابعاد جدیدی از خودم کشف میکنم که متحیرم میکنه! علایق درونی و پیدا میکنم که به سمتای نو سوقم میده، یه روز حس میکنم که باید پرواز کنم چون عاشق حس رهاییم، یه روز حس میکنم باید بلند بلند آواز بخونم و با لباس کوتاه و نازک سپید رنگم وسط یه دشت بی انتها بی محابا برقصم، انگار هیچ کس نگام نمیکنه، یه روز دست به پیانو میشم و اهنگ جان مریم و میخونم، چشمام وا میکنم و تورو صدا میکنم، تویی که نیستی، هیچوقت نبودی! تویی که باهات هرشب خیابونایی رو گز میکنم که هیچوقت نرفتم، باهات جاده هایی رو میرم که هیچوقت ندیدم، باهات شعرایی و میخونم که هیچوقت نشنیدم، برات تو لیوانی چایی میریزم که هیچوقت نخریدم و ....
یه روز هوس میکنم یه دفه بزنم به جاده و برم یه جایی که هیچ نشونی ازش تو نقشه نیست همینقدر بکر و بی نام و نشون.
یه روز هوس میکنم تئاترای سجاد افشاریان و برم وبعدش تو خیابون انقلاب تا ولیعصر و قدم بزنم احتمالا زیر نم بارون، وسط راه لبو قرمز داغ بخورم و هیچ نگران نباشم که دستام ولبم قرمز میشه و چجوری پاکش کنم.
یه روز هوس میکنم اونقدر پانتومیم تمرین کنم که هم بتونم خوب بازی کنم هم خوب حدس بزنم!چون من کلا تو بازیای اینجوری افتضاحم و هیچوقت نتونستم برنده باشم محض رضای خدا حتی یه بار نتونستم برنده باشم حتی یه بار.
یه روز هوس میکنم با دوستای خیلی نزدیکم هنگ اور کنیم و نفهمیم شب و چجوری گذرونیدیم همینقدر بالا وشفاف، موقع ریختن می ناب گرجی نیاز نباشه لیوانارو به هم بزنیم و بگیم سلامتی، میدونی چون از کلیشه ها بیزارم، شیشه رو سر بکشم و مست شم زیرنور ماهتاب، روی بالکن بشینم و با دوستم حرف بزنیم ازون حرفای ناب، راستی بتهوون چرا اینقد نابغه بود؟؟ چطور سمفونی ۹ که شاهکار هنریه رو وقتی ساخت که ناشنوا بود! مگه میشه؟؟ همون موقع دلم برای ویولنم تنگ میشه و میرم میارمش و کاپریس ۲۴پاگانینی رو میزنم! چون سمفونی ۹بتهوون سخته سخت! فقط میتونم شگفت زده شم ازش، همین!
یه روز دلم برای یکی از دوستان تنگ میشه و بش زنگ میزنم کی بریم از اون صخره بپریم؟ اونم میگه دیووونه الان زمستونه بریم یخ میزنیم! بزار باهار فصل شکوفه ها بیاد میبرمت جنوب و از هر صخره ای خواستی بپر، اینقد تو آب غلت بزن و برقص و ادا درار تا خسته شی! ولی نمیدونه که خسته نمیشم از اب وگل بازی، از ارتفاع و پرواز.
یه روز دوس دارم وسط باد و بوران و سختیه زمستون برم قطب جنوب، بعد راه و گم کنم، خیلی سردباشه خیلی، بترسم، حس خالص ترسو تجربه کنم، یعنی شب صبح میشه؟ یعنی من باز طلوع و میبینم؟یه لحظه حس عجیب ایمان همه وجودمو میگیره و میندازه تو دلم که اره سحر نزدیکه، میدونی اخه اسمم الهامه یعنی در دل افکنده، پاهام محکم رو زمین میزارم و باقدرت میرم جلو که صدای زوزه گرگا میاد، دوباره ترس عمیق بیوفته تو جونم و یاد رمان اوای وحش جک لندن میوفتم که سگش خیلی مهربون بود یه جورایی انسان بود و میگم کاش میشد اگه قرار گیر حیوون درنده ای بیوفتم شبیه بوگ باشه تا حداقل رحم داشته و باشه تیکه پارم نکنه، صدا نزدیک تر شه و من پاهام سست تر، سرم گیجتر، ایمان چی شد پس؟؟ الهام چی؟ کشکککک! میدونی میخوام شبی و تجربه کنم اونقدر مهیج و چالشی و خوفناک که تا خود صبح مطمئن نباشم طلوع و میبینم یا نه! شبی اینقدرسخت که وقتی طلوعش و دیدم، شده باشم یه دختر پخته و سرسخت که دیگه از هیچی هراس نداره، هیچی تکونش نمیده!
یه روزمیخوام شروع کنم به نوشتن سفرنامه هام و جار بزنم چجوری تو هر سفر تیکه هایی از خودم و پیدا میکنم و چطوری تو هر شهر و سفر یه تیکه از خودم و جا میزارم، یه تیکه تو ساحل، یه تیکه وسط قلب کویر، یه تیکه تو عمق یه جنگل، یه تو تیکه تو جاده های شبانه، یه تیکه تو کوه های استوار، یه تیکه توی یه دشت بی انتها.
یه روز دوس دارم نامه بنویسم برای یه نفری که نمیشناسم از هرچی دلمم بخواد بش بگم و نترسم از اینکه قضاوتم کنه، اصن باهاش رمزی حرف بزنم. کوتاه و خلاصه! مثلا بش بگم دیدی اینم نشد؟ چرا هی نمیشه پس؟ اونم جواب نده، فقط گوش کنه! هیچی نگه...
یه روز اتفاقی با یه پسر تو کافه اشنا شم که به جای مهمل بافتن از نیچه داره وسط یه بحث که اتفاقا حق باهاشه در مورد اینکه ادما باید عقاید مخالف هم احترام بزارن حرف میزنه منم میرم سمتش و میگم اصن مگه تو چند سالته؟ که اینقد پخته برخورد کردی تو این مشاجره؟؟ میگه ۲۸ سال، منم میگم اخه الان سن پختگیه؟؟؟ ۵۸ سال سنیه که باید پخته باشی نه الان!! الان باید پاشی بزنی تو دهن اونی که نظرش باهات مخالفه! نه اینکه بش احترام بزاری!! عه عه به کجا داریم میریم؟؟ پسر هم کلی جذب این ایدئولوژی جذاب میشه و واقعا ها!! اصن الان موقش نیست پخته شم مگه چندسالمه؟؟ لیوان اب برمیداره و میریزه رو اون اقای که نظر مخالفشو داشت و الفرار، مرد میوفته دنبالش و منم یه زیر پا میندازم طرف میوفته و منم فرار. تو راه کلی میخندیم و میگیم دیدی چقد خوب بود پخته نبودن؟؟ چقد خوش گذشت و به هم قول میدیم تا قبل از ۵۸ سالگی پخته نشیم و حسابی جوونی کنیم!
یه روز دوس دارم با دوست صمیمیم با یه موتور زد ایکس زرد مات بریم سمت الاشت یه کلبه با یه باغچه کوچیک ونقلی، یه پیانوی زوار در رفته چوبی هم کنار اتاق بالایی که خاک میخوره هم باشه، با دستمال خاکشو بگیرم و اهنگ سکرت گاردن و بزنم و چشام برق بزنه همون موقع دوستم با دو تا چایی داغ بیاد بشینیم رو زمین کنار پنجره همینطور که بارون میاد باهم حرف بزنیم از اون حرفایی که رفیقای صمیمی به هم میزنن! جدی؟ چرا؟ مگه بچه ای؟ درستش میکنیم بابا خیالت راحت! تا حالا تنها بودی مگه؟؟ یادته قیافتو سال ۸۶؟ شبیه گوریل بودی اینم عکسات! قبل عمل خودتو یادت رفته؟؟ با دماغت هندونه قاچ میکردیم؟ کو نشون بده!! همه عکسای قبل از عمل و تو یه فراخوان عمومی جمع کردم و اتیش زدم و رفت! الان فقط الهام بعد از عمل داریم!! بزنیم زیر خنده و پیشونیش و ببوسم و بریم تو حیات یکم باغبانی کنیم! اخه تفریح بعد از پنجاه و پنج سالگیم داشتن یه مزرعه گندم وسط یه صحرای بزرگ و وحشیه! یه کلبه چوبی وسط این باغ خوشگل هست که هروقت دلم از ادما خسته شد برم و حسابی اروم شم! دلم تنگ شه واسه روزایی که با دوستام موهامو وسط دشت باز میکردم و با اشتیاق میدویدم که به هیجا نمیرسیدم! من خیلی عاشق گل و گیاه نیستم ولی به جاش عاشق کاشتن درختم! عاشق سرو و بید مجنون! عاشق برداشت سیب زمینی ام! اینقد قشتگ با قاشق های مخصوص زمین و میکنی میرسی به سیب زمینی همینقدر سوپرایزی! عاشق کاشت و برداشت گندمم، بعد گندم هارو درو کنم و کوپه کوپه بچینمشون روی هم، گوشه باغ و از دور نگاهشون کنم مثل خوشه های طلایی از دور چشمک بزنن! عاشق داشتن مرغم گوشه باغچه که صبا پاشم برم سراغش و با کلی ذوق و اشتیاق بلندش کنم ،ببینم دو تا تخم طلایی برام گذاشته، بیام وقتی هنوز هوا گرگ ومیشه بندازمشون وسط یه ماهیتابه فلزی بزرگ و وقتی هنوز عسلیه برش دارم با دو تا نون از تنور داغ دراومده یه سفره بندازم مثال سفرهکوکب خانم! دوستمو بیدار کنم و بگم پاشو صبحانه! پاشو یالا، کلی کار داریم باید پیرهن گل گلی بپوشیم و با کوزه های گرد گلی بریم لب چشمه اب بیاریم. یه روز دوس دارم برم سائوپائولو و برقصم، ازادانه برقصم! لباس کوتاه و گشاد زرد قناریمو میپوشم با پابنده ابی تیره! همون لحظه که افتاب دل انگیز از زیر ساحل سلانه سلانه میاد بالا، پاهامو بالا میبرم و کمرمو قوس میدم و سرمو محکم بالا میدم و موهامو میکوبم به اسمون و حلقه میزنم دور خورشید، اونقدر میرقصم و اهمیت نمیدم که کی هست و کی نیست، خستگی ناپذیر میرقصم و بلند بلند شعرمیخونم که به خودم میام میبینم افتاب خانم کم کم داره سرخ میشه میره پایین و پایین تر تا ماهتاب جاش و بگیره! همونجا جلوی ماه کنار ساحل خیلی یه رنگ، چادر میزنم و دراز میکشم و چند خطی شعر از وحشی بافقی میخونم و با خواب اروم میگیرم!
یه روز دوس دارم یه کانال رادیویی داشته باشم و شبا ۱۲ تا دو موسیقی پخش کنم و و سطش شعرای خیام بخونم از شنونده ها بخوام تماس بگیرن و اهنگ مورد علاقشونو بگن مثلا یکی بگه یه اهنگ راک میخوام از ... منم چون به دموکراسی اعتقادی ندارم تا اخربرنامه فقط بنان میزارم! اخه کی نصف شب راک گوش میده؟ شب مگه نمیخوای اروم شی و روحتو پرواز بدی؟ راک اخه؟ چون صلاح طرفدارامو میخوام بنان میزارم، یکمم قوامی و خوانساری و بعدشم تصنیف نگار من شجریان و تمام!
من دیوونه ی جهانگردیم و برای همین یه نقشه بزرگ میخرم و هر جا رو رفتم به پونز رنگی بش میزنم و از دور نگاش میکنم، وکلاهمو سرم میکنم و چترم و برمیدارم و کولمو میندازم میرم یه سفر یک ماه با کشتی و اقیانوس، عشق و ... اخه قبل اینکه بمیرم باید اقیانوس ارام و ببینم و شبا روی فضای باز کشتی به اسمون خیره شم و هیچی نگم، فقط نگاه کنم، نگاه! حیرت زده بشم از شب وسکوت و صدای پرتلاطم اب و بعدش به خودم چی شد که من عاشق شب شدم؟ به خاطر ستاره های تو دستش؟ یه ارامش و سکوتوحشیانش؟ یا انتظار کودکیم برای دیدن شهاب سنگا؟ یا شایدم همش!
یه روز دوس دارم برم تو یه اتاق زیر شیروونی ویه قلم و دوات بردارم شروع کنم به نوشتن داستان های کوتاه و نقدهای ادبی اثار دوران باروک.
یه روز یه نقاشی به سبک مورد علاقم یعنی امپرسیونیسم از یه دختر پر شور و حرارت میکشم با یه چتر رنگی که داره میره، معلومنیست کجا، فقط میره! تنها و زیبا.... شایدم هیچوقت برنگرده اخه همیشه میره!
یه روز یه گروه موسیقی تشکیل بدم و با چنتا از دوستانم که حسابی خوش ذوق و با سلیقه ان کنسرتهاس خیابونی بزاریم منم اونجا هم خواننده باشم و هم نوازنده درام! نمیدونم چرا درام ولی حس میکنم حسابی این ساز میتونه انرژیمو تخلیه کنه! تو اهنگامون رنگینکمون ازادی روترسیم کنیم.
یه روز دوس دارم صبحانمو بخورم اون کوله ای که اماده گوشه خونه هست و با ویلونمبردارم وبرم ترمینال جنوب یه اتوبوس بگیرم به یه مقصدی! همین که اسمش عجیب باشه کافیه! جایی که نرفتم، تو گوشیمم کلی اهنگ ریختم که مسیر خیره شم به اسمون و گوشمم گرم شه از طنین موسیقی و روحمم بره به ناکجا اباد!
یه روز نقشه میکشم که یه موسسه خصوصی عام المنفعه راه بندازم و داستان ادمای سرسخت برای مردم به صورت داستان وار بگم،اخه من عاشق ادمای کل شقم که هیچ محدودیتی برای خودشون قایل نیستن و همینطور خودسر و مطمئن و جنگنده به راهشون ادامه میدن و پشت سرشون و نگاه نمیکنن چون پشت سر ادما هیج چیز مهمی نیست! از اون ادمایی که هیچوقت بت نمیگن نه! نمیشه! نروخطرناکه! اگه نشه چی!! اصن مواظب خودت باش! از اون ادمای عجیب و غریبی که بشون میگی پاشو بریم یه سوسمار بگیریم نمیگن سوسمار؟؟؟ خطرناکه نه بابا! بشین سرجات الهام! به جاش یه دوربین برمیداره و یه طناب و قلاب و میگه بزن بریم به سرعتبرق و باد! از اون ادمایی که وقتی میگی جایی بریم که اینترنت نباشه نمیگن!!!! نه! مگه میشه نرفت اینستا، تلگرام و توییتر و اینا توسفر؟؟ چکار کنیم پس؟ از اینایی که دشت و جنگل و هرجایی میرن دو تا درخت نزدیک بهم پیدا میکنن و یه طناب و یه بالشت باهاشیه تاب درست میکنن شروع میکنن به بازی و اینقد بالا میرن تا سرگیجه بگیرن و بازم خسته نشن! از اونایی که میدونن چجوری حالخودشونو خوب کنن!از اونایی که طلوع و بیشتر از غروب دوس دارن، از اونایی که اینقد قلقت اومده دستشون که میدونن هروقت توخودتی بت بگن پاشو بریم پاساژ فردوسی الستار بخریم چون میدونن الستارای رنگی همیشه حالتو خوب میکنه! خیلی خوب!
یه روز دوس دارم برم یه روستا که مردمشو نمیشناسم، برم لب چشمع و ظرفارو بشورم و با یه کوزه بلند کاه گلی اب بیارم! سبزی خوش بو بچینم که بوش بپیچه تو کوچه باغا، طوری که رهگذرا مست شن! همیشه اب انگور نیست که ادم و مست میکنه، بعضی موقع ها بوی نون تازه، بوی سبزی، بوی تند فلفل و بوی سیب و به تازه از درخت چیده شده هم ادم و مست میکنه، از اون مستیا که تا دو روزحالت خوبه!
یه روز یه عشق بپره تو زندگیم همون که از دوازده سالگی منتظرشم و بگه الهام تو چرا اینقد قشنگ میخندی! بگم جدی؟؟ همه میگن لبخندات خوبه ولی خنده هات مضحکه! نخند اصن!! توام بگی اره به نظرم خنده هات بزار برای من! الهام میدونی چشمات ارومه ولی نگاهت شیطونه! چطور امکان داره اخه؟ عجیب نیست؟ بش بگم ببین من دوس ندارم به کسی عادت کنما، عادت بده! وقتی به یه نفر یایه چیزی عادت کنی وقتی بره و یا خراب شه تو دیگه هیچی نداری هیچی! میدونی من از ادمایی که میزارن میرن خوشم نمیاد! برای همین خودم زودتر میرم! خیالم راحتتره اینجوری!
قبلش منتظر میمونم یه شب بیای واسم قصه بگی، قصه ای که توش حرف نمیزنیم، تو موهام و میبافی و من برات چای داغ داغ میریزم کلی سر به سرت میزارم و انگشتم و میکنم تو چشمت، و تو تلافی نمیکنی به جاش موهام و شاخه شاخه میبافی و میگی الهام برو کنار پنجره، اها همونجا وایسا و موهات و یه دفه باز کن و وقتی که دارم موهام و باز میکنم نور کشنده ی افتاب میریزه رو موهامو تو اون لحظه رو با دوربینت ثبت میکنی یه عکس اوانگارد دیگه میمونه تو گالری خاطراتم! از اونا که نگاش میکنم حظ میبرم! بت میگم هنوز کلی کوچه مونده که باهات نرفتم، کلی سفر، کلی راه.... بمون، خیلی بمون! از اونا که هیچوقت نمیرن.
با این وجود من کی وقت میکنم یه موجودی از خودم به دنیا بیارم و همش حواسم بش باشه و نگرانش باشم که کجاس و چکار میکنه ایندش چی میشه و ؟ پس الهام چی؟ نصفه و نیم رهاش کنم؟ کشفش نکنم تا اخر این الهام و حیف نیست؟ دلم نمیاد رهاش کنم، من تو تمامزنذگی هایی که کردم انتظار کشیدم تو قالب همین دختر ساده و رها و کنجکاو با کلی علایق متناقض به دنیا بیام، حالا که اوردمش رهاش نمیکنم! تا اخرش پا به پاش میرم و خسته نمیشم ببینم بالاخره این دختر افسارگسیخته منو به کجا میبره! کجا؟ شاید دیگه جاش مهم نباشه، مسیرش جذاب تره! بش ایمان دارم....
این زندگیمو دوس دارم یعنی الهام و. فکر کنم زندگی های دیگم ارزوی همین الهام و داشتم...