به نام آنکه آفرید مرا
🌙
دستان استخوانی و زخمی اش را روی هم گذاشت , چشم هایش را بست و انگشتانش را روی آفتاب گردان تازه ای که در مه شب قبل هنوز خوابیده بود کشید .آفتاب گردان را بیدار کرد و به او لبخند کوتاهی زد.
آفتاب گردان هم نوک انگشتش را بوسید و مخمل زرد رنگش را به احترام زردی تار های فراموش شده ی لباس نخی او به قرض گذاشت.
پرنسس لورا(𝕷𝖆𝖚𝖗𝖆)دفتر خر خاطراتش را برداشت و صفحه های آن را ورق زد
به دنبال چه میگشت؟
به دنبال خاطراتی نورانی , درمیان انبوهی از تاریکی هایی که در دفتر او برق میزد.
قلبش تند تند میزد و او مجبور بود برای آرامش قلبش هم که شده برگه های دفترش را یکی یکی ازهم جدا کند ,
اتفاق بدی بود. اما نیاز بود کمی آرام تر شود .
هر برگ که از دفترش کنده میشد بدنبال آن یک تکه از قلبش هم به گوشه ای می افتاد.
به یک باره خسته شد و دفترش را کنار گذاشت ,
تصورش هم برایش سخت بود که ...