میان من و خواهرم هزار فرسنگ
جلوی پایمان هزاران سنگ
شنیده ام که چندیست غصه ها دارد
میان دشت شب او هم . ستاره ها دار
شنیده ام که دنیا بسی بخاطر ظلم
میان او و دیگران فرق بگذارد
شنیده ام که تنها میان جنگ جنون
کنار حوض چکاوک ترانه ها خواند
شنیده ام که شبها برون ز خانه رود گرد شهر میگردد
کسی چه میداند ؟ بلکه بدنبال شهر میگردد
شنیده ام که چندیست ساکت است و هیچ نمیگوید
ولیک نیم ذوقکی برای نوشتن دارد
نوشت نامه ای و رهسپار من گرداند
نوشته که چه بگویم حکم جنگ دارد
نوشته بود که از عمر او نمانده بسی
بسی امید به دنیای بعد مرگ دارد
نوشته بود که از مادرش فقط یک عطر
به یادگار کنار خودش نگه دارد
نوشته بود پدر را به سالیانی قبل
زدست داده است و حال غم دارد
نوشته بود که دلتنگ خواهرش شده است
لباس کوچک او را هنوز به تن دارد
نوشته بود مرا دوست دارد اما حیف
قرار بود خاطرات مرا هم به یادگار بگذارد
نوشته بود که دنیا برای او تنها
به منزله ی خانه ایست که نم دارد
نوشته بود برایم که روزی زود
میان دشت شقایق قدم بگذارد
هوای عشق را نفس بکشد دوباره تازه شود و داد خود از ظالمان بستاند
نوشته بود که دنیا هنوز پر از خوبی است
و زود زود مرا هم به سوی او خواند
نوشته بود در آخر که باز هم من را
به سان کودکی مان به نور بیاراید
نوشته اش که به آخر رسید بغض شدم
در تکاپوی نوشته های او گم شدم
آری به خودم آمده ام می بالم
که توانسته ام از جان و دلم بنویسم
کلماتم همه خون می بارند
من در اوج غم شان عشق را می یابم
در میان آن همه رنگ و لعاب
از خدا میخواهم
که به رویایی ترین حالت شب
صبح خورشید را به فلسطین و فرشته های خوابیده در آن هدیه کند
جنگ را بشکافد
و همه صلح میان مردمان این جهان بنشاند . . .
مطمعن باش به نظرت نیاز دارم پس راحت بگو😍