نمیدانم چه شد که قطره ای اشک بر روی پیشانی بلند و کک و مکی پرنسس افتاد . فکر کردم قطره ای از باران باشد .اما نه ! اشتباه فکر میکردم.
بغض پسر ارباب شکسته شده بود و شده بود دلیلی برای رطوبت پیشانی سرد و نورانی پرنسس لورای اسپانیایی.
پسر ارباب دیگر نمیتوانست درد کشیدن بانو لورا را تحمل کند.دستانش را بر روی گونه های زخمی پرنسس کشید و رو به پرستار هانا گفت:
هروقت حالش کمی هم تغییر کرد بی وقفه مرا مطلع سازید . نگهبان ها در همین نزدیکی ها هستند.
مراقب پرنسس من باشید.
عجیب بود همچنین کلمه ای ؛آن هم از زبان پسر ارباب نیکولاس(𝑵𝒊𝒄𝒉𝒐𝒍𝒂𝒔)؟
محال بود!
پرنسس من؟... پرنسس من....؟
گذر زمان را احساس نمی کردیم . خسته بودیم همه ! آنقدر در کلیسا دعا میخواندیم که شمع ها را زود به زود خدمت کاران عوض می کردند .
قبلا پسر ارباب به زور برای مراسمات آخر هفته ها به کلیسای جزیره می آمد.
اما در این دو روز فقط او بود که در گوشه ای از کلیسا رو به روی کتاب انجیل سوگند می خورد و دعا میخواند.
من با خودم خجالت کشیدم ونزدیک او نشدم گفتم بگذار احساسش را ستایش کند . بالاخره او هم لیاقت عاشق شدن را دارد هر چند که این جور چیز ها به قیافه اش نمی خورد.
اما کسی چه می داند؟
در دل سیاه شب قدم می زد و امیدی نیم خیز در درونش نفس می کشید.
یکهو حواسش به پرستار هانا پرت شد که...