من زیاد گل میخرم، به بهانههای مختلف؛ گل برای مادرم، گل برای شرکت، گل از طرف شرکت برای همکاران جدید، گل چون بهار است، گل چون قشنگ است، چون امروز سرحالم، چون اول هفته است و چون های دیگر.
اما امشب گل خریدم، تا بتوانم ادامه بدهم.
آفتاب نزده بود که امروز آغاز شد و یک روز سخت تکراری اما پر ماجرا، از شب قبلی که درست نخوابیدم تا ارائه ای که انجام نشد و کلاسی که به بطالت گذشت، از سهل انگاری و حرص و غم وظایف شرکت که خودش فراموش میشود اما دردش نه، از چرخ زدن مدام این فکر بلاتکلیفی و از دوستی که دارد میرود و لپ تاپی که باتری اش خراب است و شبی که قرار است به سختی سحر شود. با فکر اینها از شرکت بیرون زدم و در خیابان چسبیدم به یک درخت تا تنهایی خفه ام نکند، درختها برایم روح دارند، من را میبینند و میفهمند و دوست دارند. فاصله بین خیرگی به خیابان تا بغض تنها یک آهنگ است.
بغضم اشک نشد، هوس سیگار کردم، اما به موچتری قول داده بودم که نکشم. درس بازاریابی امروز یادم آورد آدم ها موقع ناراحتی یا شادی زیاد، الکی خرید میکنند، فکر کردم که سیگار و پرخوری عصبی و گریه هم نوعی ابرازگری است. میخواستم این غم را ابراز کنم تا شب بدون دق کردن سحر شود. نه اهل پرخوری ام نه مجاز به سیگار، نه توانستم گریه کنم نه وقتی دارم برای خیره به سقف ماندن. دو ارائه سخت در انتظارم هستند.
از فکر فردا شبی که بازهم خبری از استراحت نیست هم اگر بغضم نمیگرفت، از فکر آن غم ماندگار میگرفت. فکر کردم که چطور هر تقی به توقی میخورد یاد آن حفره خالی میافتم و خلائی که هیچ وقت قرار نیست پر شود و تنها به بهانههای مختلف من را به بازی میگیرد. آمدم دلداری بدهم به خودم، گفتم سال بعد از خود امسالت تشکر میکنی. بعد یادم آمد که خود پارسالم را تنها از رنجی به رنج بزرگتر انداخته ام. اما بدون رنج که نمیشود، میشود مگر؟ هنر کنیم رنجمان را خودمان انتخاب کنیم.
داشتم از بازاریابی میگفتم؛ غم باید تبدیل شود. مثل کتاب تلخ و شیرین که میگوید آن را به خلاقیت تبدیل کن. منتها امشب وقتی برای ستاره پراکنی ذهن ندارم، اما لامصب بالاخره باید یک چیزی باشد که این غم کوفتی به آن مبدل شود! در نتیجه غم بزرگ را به دست گل کوچک تبدیل کردم.
گلهای رز مینیاتوری و میخک صورتی دارد، با روبان صورتی و حالا در فلاسک پر از آب نشسته به من نگاه میکند. بوی خیلی خوبی دارد... توی کوچه طاقت نیاوردم، بوسیدمشان؛ تنها به بوسیدن مادرم علاقه دارم و تعجب کردم که این گلها چقدر خواستنیاند...
دسته گلهایی که میخرم شبیه همان گلهایی هستند که روزی روزگاری، سالها و قرنها پیش دختری شاید شبیه من از بوستان میچیده و سوار بر اسبش به خانه میبرده. بدون کاغذ، بدون بوی عطر اسپری، بدون اکلیل، ناب ناب ناب. و چه عجیب که همیشه شبیه دسته گل عروس میشود، انگار گل فروشها میدانند که اصل ذات دسته گل این شکلی است و دختران لااقل یکبار در عمرشان باید دسته گلی اصیل و واقعی به دست بگیرند، شاید روح گل ها و دختران نمیرد.
من به این گلهای صورتی امشب را هم نه به آسانی اما به دشواری کمتر سحر خواهم کرد. گل های بیشتری خواهم خرید، روزی برای خودم باغچه ای خواهم خرید و آن را پر از گل خواهم کرد، گلهایی که تا میتوانم میبوسمشان تا یادم بماند که گل خریدن به این خاطر علاج غمهایم بود که خودم را در بازتاب دسته گلی کوچک و صورتی میدیدم، واقعی، سبز، صورتی، زنده، اصیل و جوان و زیبا...با تمام بار غمها، سرشار از بوی زندگی.
----
نوشته ای از زمستان ۱۴۰۲، که فراموشش کرده بودم...