جمعه، آخرای بهمن، ساعت ده و چهل و سه دقیقه.
من برگشتم. پس از شش ماه، به همان دلیلی که سر در این پروفایل زدهام، برای آنکه مغزم نترکد و قلبم پاره نشود. من آمده ام تا دوباره نوشتن را برای خالی کردن ذهن و سر و سامان دادن به افکار و مشخص کردن وضعیت خودم امتحان کنم.
خیلی خلاصه بخواهم آپدیت بدهم، دیگر در خوابگاه زندگی نمیکنم و به خانه پدرم نقل مکان کردم، چند ایستگاه پایینتر، به طور جدی پیش تراپیست میروم و به جاهایی هم رسیدهایم. خب بگذریم.
حس میکنم جایی که باید باشم نیستم. الان اینجا روی تختم نشسته ام و لپ تاپ روی پایم، دارم می نویسم برای خودم و نه مشقی دارم که مانده باشد نه ظرفی که نشسته باشد، تمرین ویولن امروز را انجام دادهام کتاب هم خواندهام شام هم خورده ام و هنوز وقت خواب نرسیده، اما یک هول و اضطرابی در دل من میخواهد مدام به کاری که نمیدانم چیست وادارم کند. حس میکنم زندگی را گم کردهام. آن روز داشتم به تراپیستم میگفتم که اگر تاثیر بدی روی زندگی اطرافیانم نداشت واقعا ترجیح میدادم نباشم. هیچ چیزی دیگر من را سر ذوق نمیآورد. از هیچ چیزی لذت نمیبرم. نه غذا خوردن، نه پختن، نه تمرین ویولن، نه فیلم و سریال، نه دیدن سالی یک بار دوستان، و نه کار کردن. حتی آخر هفتهها برگشتن به خانه مادری هم خوشحالم نمیکند. حس میکنم اسیر شدهام. مدام وقت ندارم و عجله دارم و خستهام و ساعت خوابم دیر شده و روز بعد دیر به شرکت میرسم. زندگی در کار کردن خلاصه شده، از وقتی چشم باز میکنم تا غروب آفتاب سر کارم و بعدش مچاله در بیآرتی در راه خانه، ۴۰ دقیقهای را با ذکر مرگ بر کمال طلبی و من تازه ۲ هفته است که شروع کردهام سخت نگیر به تمرین ویولن میگذرانم و بعد شامی رو به راه میکنم، آشپزخانه را سروسامان میدهم و دوش میگیرم و بعد ولو میشوم روی تخت، یا تمرین سلفژ یا اینستاگرام گردی یا کتاب خوانی، دیگر حال ندارم بلند شوم تا وقتی که دیر شود و ساعت از زمان مناسب خواب بگذرد و من تازه بخواهم موهایم را خشک کنم.
القصه، خیلی خستهام. به یک استراحت در حد مردن احتیاج دارم. آخر، همه اش همین است؟ این بود زندگی بزرگسالی ای که در کودکی منتظرش بودم؟ تراپیستم میگوید باید برای توسعه شغلی ام تلاش کنم، این کتاب قهرمان در ماموریت میگوید قهرمان باید چیزی بخواهد و من تنها توانستم توسعه شغلی را به عنوان هدفی برای تلاش انتخاب کنم اما لامصب اصلا وقت نمیشود! در شرکت یا آنقدر کار دارم که وقت سرخاراندن ندارم یا تا میآیم روی یادگرفتن و مطالعه تمرکز کنم کارم دارند. ولی نه، در شرکت گاهی وقت پیدا میشود. اما خدا وکیلی آخر شب ها اصلا وقت نیست، نمیخواهم که باشد، زمان شب دیگر مال خودم است! مال من! مال خواندن، موسیقی گوش دادن، فیلم دیدن و به هر چیزی غیر از کار پرداختن. دلم میخواهد به همه دنیا و من جمله رییس بگویم و یادآوری کنم که من به جز کار در آن شرکت کذایی یک زندگی دیگر هم دارم!
دارد یک چیزهایی یادم میآید، اینکه دوست داشتم بنویسم، چیزهای زیبا بنویسم، نقل قول کنم، کتاب های جذاب بخوانم، از رمان و ادبیات و فلسفه و حماسه، موسیقی خوب گوش کنم و دوره های جالب و مستندهای جذاب ببینم، زندگی کنم، هرچند، در وقت اضافه.
همین نوشتن امشب سر شوقم آورده، پس از مدت ها دارم کاری انجام می دهم که به من شبیه تر است. من را یاد خودم میاندازد. قهرمان باید چیزی بخواهد. من این قهرمان را مجبور کرده ام توسعه شغلی بخواهد. چون باید بخواهد تا من رشد کنم و قدرت پیدا کنم. تا شاید روزی رفتم شرکت بهتری، نمیدانم، از فکرش هم میترسم. اما همینجا هم بخواهم رشد کنم باید خودم را توسعه دهم. نمیخواهم در جا بزنم. باید لااقل انقدری خوب باشم که قدرت داشته باشم و این شرکت از از دست دادن من متضرر شود و نخواهد که به این سادگی ها من را از دست بدهد، پس مسیر نگهداشت و پیشرفتم را هموار کند و من چیزی بیشتر شوم.
چه بمانم چه نمانم، داستان داستان پیشرفت است. اما چرا نمیشود... دست و دلم به تلاش نمیرود، از هر چه تلاش کردن است خستهام، یک جوری شدهام که دلم نمیخواهد کوچکترین تلاشی کنم و چالشی را تحمل کنم. به شدت از تحمل چالشها ترسیده و خسته ام. تراپیست میگوید من تنبل نیستم، از رقابت میترسم. این ترس و تروماهای کودکی سرتاسر زندگیام را گرفتهاند و فلجم کردهاند. از هر زحمتی میترسم. با اینکه خیلی هم بیکار ننشستهام، در این مدت آشپزی یاد گرفتم و ویولن زدن را دارم یاد میگیرم، اما صدای گوش خراش کر کننده کمال طلبی بیچارهام میکند، هر کاری را به جانم زهرمار میکند. کمال طلبی و احساس بی ارزشی، این دو کمر به زدن ریشه من بستهاند، تازه اگر تله رهاشدگی و محرومیت هیجانی و شرم را نادیده بگیریم. برای خودم یک پا کلکسیون اصطلاحات روانشناسی هستم!
قهرمان... قهرمان... اما نگاه که میکنم، بیشتر شبیه قربانی قصه شدهام. از لحاظ روحی ذهن یک قربانی را دارم. کارهای را میکنم، اما برای فراتر رفتن، بیش از حد خسته و ترسیده و ناامید ام. قربانی میترسد، قربانی انگار که دست بسته باشد هیچ کاری نمیکند و فقط گله میکند و می خواهد که یکی پیدا شود نجاتش دهد. این حالت روانی من است. فکر کنم باید به خواندن کتاب افسردگی نهفته برگردم. این هایی که گفتم عین تعریف این کتاب بود. روزها این افکار تکه و پاره مدام در سر من می چرخند و نشخوار میشوند و وجود دارند اما حالا که دارم مینویسم انگار دارم به هم میچسبانمشان. انگار طول و دنباله و انسجام پیدا میکنند و میتوانم آن ها را ببینم و مکث کنم و بدون پرت شدن حواس یک جا داشته باشمشان به آنها فکر کنم. این قصه هر روز تکرار میشود. وقتی مینویسم امید پیدا میکنم چون دلم یمخواهد بنویسم که من در نهایت راهی به بیرون پیدا خواهم کرد. دست این قربانی را خواهم گرفت و از ته چاه بیرون خواهم برد. یک گام تلاش، یک گام کوچک، اما مگر پست های لینکدین تلاش نبودند؟ نه، منسجم نبودند. بیا انسجام را پیدا کنیم. بیا بدانیم داریم چه کار میکنیم. با یادگیری آنالیتیکس چطور است شروع کنیم؟ دوره اش را داریم، فقط تلاش و استمرار میخواهد، آه از این واژه، استمرار. لااقل من یکی نتیجه استمرار را در زندگی ام دیده ام و بلدم به کاری بچسبم، فقط کاش افکار منفی انقدر روی مغزم از بیهودگی و پوچی و بی ثمری رژه نروند. بالاخره روزی این احساس بی ارزشی و کمال طلبی دست از سرم بر خواهد داشت. روزی بر اینها غلبه خواهم کرد. تا الان هم پیشرفت داشته ام. روزی بالاخره از حصار نامرئی را میشکنم و بیرون میآیم و طعم زندگی را میچشم. دور نیست. کمی تلاش، کمی تلاش هدفمند، کمی استمرار، کمی تحمل، کمی تحمل، کمی تحمل...