یاد دارم که در {ایام} طفلی متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر، علیه الرحمه، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: یکی از اینان سر بر نمی دارد که دوگانه ای بگذارد.{چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند}. گفت: جان پدر تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین مردم افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را / که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند/ نبینی هیچ کس، عاجز تر از خویش
**
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعمام بنشستند کم{تر} از آن خورد که ارادت(خواست، میل،عادت) او بود و چون به نماز برخواستند بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلاح در حق او زیادت کنند؛ چون به مقام خویش باز آمد سفر خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، باری به دعوت سلطان طعام نخوردی؟ گفت:{ در نظر ایشان} چیزی نخوردم که بکار آید. گفت:{ نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید.}
**
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی. صاحبدلی بشنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی{بسیار} از این فاضل تر بودی.
اندرون از طعام خالی دار/ تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی بعلت آن/ که پری از طعام تا بینی
منبع:گلستان سعدی/ تصحیح و توضیح غلامحسین یوسفی/ چاپ پنجم فرودین 1377/ نشر خوارزمی/ صفحات 88 تا 95
نوشته پیشین:
مطالب مرتبط: