آتش خاموش:
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را، پیامی از دل آرامی
نه شام بی فروغم را، نشانی از سحرگاهی
نیابد محلفم گرمی ،نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کی ام من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
سوزد مرا سازد مرا:
ساقی بده پیمانه ای زآن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
ز آن می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا، سازد مرا، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را، دور از بد اندیشم کند
رسوای دل:
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
درمیان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواری های دل
مطالب مرتبط: