ساعتی از دیروز دلم برایت آنقدر تنگ شده بود که همین صفحه را بهترین جا برای حرف زدن با تو در نظر گرفتم و نوشتم. امروز حال دیروز را ندارم دلیلش را هم نمی دانم اما هر روز به این جدایی ای که قرار است پیش بیاید فکر می کنم. تو روزی ده بار یا بیشتر با من تماس می گیری و حرف می زنی و دلبری می کنی، شاید کسی متوجه کلمات رد و بدل شده ی بین ما نشود اما خودمان می دانیم بین ما چه می گذرد.
عزیزتر از جانم! وقتی در اوج عصبانیت، در انتهای اعصاب خردی مرا داداش جان صدا می زنی دست و پایم را به زنجیر می کشی. همینجا اعتراف می کنم هر وقت از کوره در رفته ام مثل یک آشنا با تو برخورد کرده ام اما چنین چیزی را هرگز از تو ندیده ام. در بهترین حال تا بدترین وضعیت داداش جان بوده ام.
داداش جانم! وقتی امروز دستم روی کیبورد قرار گرفت آنقدرها دلتنگ نبودم اما همینکه خلوتی را با تو شروع کردم پر شدم از دلتنگی، لبریز از شوق دیدار، مشتاق یک مصافحه جانانه...
مهربانترین داداش دنیایی، اصلا من داداش رابا تو معنا می کنم و با تو یاد عباس کربلا، برادر آب آور امام حسین علیه السلام می افتم.
اینجا می نویسم که خیلی ها بدانند من خیلی دوست دارم خیلی ...