محمدحسین مهدیقلی
محمدحسین مهدیقلی
خواندن ۹ دقیقه·۵ ماه پیش

همش گوشته...

رمان لاشه لطیف نوشته آگوستینا باستریکا و ترجمه سحر قدیمی توسط نشر چشمه در پاییز ۱۴۰۲ و در نوبت اول به چاپ رسیده.
این رمان روایت شخصی به نام مارکوس در دوران پس از «گذار» است. دورانی انسان‌ها که پس از شیوع یک بیماری در حیوانات که منجر مرگ انسان‌ها می‌شد، تصمیم به نابودی تمام حیوانات گرفتند و حالا در نبود حیوانات و گوشت ایشان به پرورش، سلاخی و خوردن انسان به عنوان گوشت و به شکل کاملا قانونی روی آورده‌اند. مارکوس که پدرش سابقا یک کارخانه قصابی داشته بعد از جنون وی در دوران گذار حال در یک کارخانه قصابی نوین که آدم‌ها را قصابی و تبدیل به گوشت می‌کند کار می‌کند. نوزاد مارکوس مرده و همسرش او را ترک گفته او با یک نمونه ماده که رئیس کارخانه جهت سلاخی شخصی به او هدیه داده، هم‌بستر شده او را باردار کرده و بعد از اینکه فرزند وی به دنیا آمده او را می‌کشد.


آهسته در شهر رانندگی میکند. آدم‌هایی این‌جا و آن‌جا هستند، اما شهر متروکه به نظر می‌رسد. دلیلش فقط کاهش جمعیت نیست. از وقتی حیوانات حذف شدند سکوتی حکم فرما شده که کسی نمی‌شنود، اما وجود دارد، همیشه، در سرتاسر شهر طنین می‌اندازد. سکوت گوش خراشی است که در صورت آدم‌ها، در حرکات‌شان، در نوع نگاه‌شان به یکدیگر دیده می‌شود. انگار زندگی همه توقیف شده، انگار منتظر بودند این کابوس تمام شود.




مارکوس مدیر اجرایی کارخانه‌ای است که «گوشت مخصوص» تولید می‌کند. بعد از یک بیماری همه‌گیر که توسط دولت اذعان شد که از حیوانات به انسان‌ها منتقل شده و باعث مرگ ایشان می‌شود، طی یک اقدام وحشیانه تمام حیوانات سوزانده و نابود می‌شوند و از طرفی از رسانه‌ها اخباری مبنی بر ضرورت مصرف گوشت برای زنده ماندن پخش می‌شود پس از جنایاتی که منجر به قتل و خوردن آدم‌ها شده، آدم‌خواری رسمی و قانونی می‌شود. گونه‌ای به وجود می‌آید که مانند دام‌ها صرفا برای مصرف، متولد می‌شوند انسان‌ها، زنان و مردان و کودکان به شانیع‌ترین شکل سلاخی و خورده می‌شوند تمام آنان در ابتدای تولد تار‌های صوتی شان برداشته شده و هیچ زبانی بلد نیستند و تقریبا هیچ‌چیزی نمی‌فهمند. این‌ها همان «گوشت مخصوص» هستند که در تمام جهان رواج پیدا کرده و با لذت فراوان طبخ و خورده می‌شود.

پدر مارکوس سابقا صاحب یک کارخانه تولید فرآورده‌های گوشتی بوده و در دوران گذار و اتفاقاتی که پدرش از نزدیک می‌بیند دچار نوعی جنون و فروپاشی عصبی شده که مارکوس ناچار او را به خانه سالمندان می‌برد. مارکوس. کارخانه پدرش را فروخته تا جبران ورشکستگی هایش را کند و الان در یک کارخانه قصابی کار می‌کند تا مخارج پدرش و خودش را تامین کند. او با زنی پرستار به سسلیا ازدواج کرده اما آن دو تقریبا بچه‌دار نمی‌شوند چرا که تخمک‌های سسلیا ضعیف است. پس از مدتی که با سختی بچه‌دار می‌شوند نوزادشان بعد از مدتی می‌میرد و این مرگ باعث ضربه روحی به مارکوس و زنش می‌شود طوری که زنش تا مدت‌ها او را ترک می‌کند. رئیس کارخانه مارکوس به عنوان هدیه برای او یک رأس ماده می‌فرستد. یک زن ماده که مارکوس می‌تواند آن را فروخته یا اینکه خودش سلاخی کرده و بخورد. بعد از مدتی مارکوس با آن زن که اسمش را یاسمین است هم‌بستر شده و او را باردار می‌کند و او را از طویله به داخل خانه خودش می‌آورد. مارکوس با خواهرش بر سر پدرش در اختلاف است چرا که خواهرش هیچ کاری برای پدر نکرده و هیچ کدام از مخارج او را به عهده نگرفته است. مارکوس معتقد است که تمام این جریانات دروغی است که دولت‌ها به مردم گفته‌اند تا جلوی افزایش جمعیت و فقر و جنایت‌های ناشی از آن را بگیرد. مارکوس به کارخانه و آزمایشگاه‌های مختلفی رفته و اتفاقات شنیع و مهوعی که آنجا در حال وقوع است را توصیف می‌کند. مدتی بعد پدر مارکوس مرده و او باز هم از لحاظ روانی گویا ضربه دیده است. در انتهای داستان متوجه می‌شود که یاسمین دارد زایمان می‌کند. به سسلیا زنگ زده و او میآید و بچه را به دنیا می‌آورد بعد از آن، مارکوس یاسمین را به درون طویله می‌برد تا سلاخی کند.

هر ماه باید چند رأس بکشند تا او بتواند شهریه خانه سالمندان پدرش را بپردازد؟ چند انسان باید برایش سلاخی کنند تا فراموش کند چطور لئو را در تختش گذاشت، رویش را پوشاند، برایش لالایی خواند و روز بعد دید در خواب مرده است؟ چند قلب باید در جعبه‌ها جا بگیرد تا درد به چیز دیگری تبدیل شود؟ اما متوجه می‌شود درد تنها چیزی است که نفس کشیدن را برایش میسر می‌کند.
جز اندوه چیز دیگری برایش باقی نمانده است.





از «ما» و «طاعون» تا «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» آثار زیادی تلاش کرده‌اند تا آینده بشریت را_بدون در نظر گرفتن تفاوت فرهنگ‌ها و ..._ به تصویر بکشند. این جریان به قدری ادامه و قوت پیدا کرد که اکنون به عنوان یک ژانر در نظر گرفته شد که «دیستوپیا» نام دارد.
«لاشه لطیف» با نثری روان و اتفاقاتی که به مانند ریزش ذرات شن در ساعت شنی، در ناخود‌آگاه ما فروریخته و انباشته می‌شود تجربه‌ای نسبتا لذت بخش از خواندن یک رمان ترسناک و دیستوپیا را به دست می‌دهد اما تنها کمی بعد از تمام کردن این اثر است که آن حس خوب هنگام مطالعه رمان با آن انزجاری که ناشی از احمق پنداشتن مخاطب توسط نویسنده است ترکیب شده و باعث رخ دادن ندامت در مخاطب می‌شوند که اصلا چرا این کتاب را برای خواندن انتخاب کرده است.
لاشه لطیف مثل ضعیفترین آثار دیستوپیا_اگر نگوییم مانند همه‌شان_ به جای بررسی دقیق و ریشه‌ای موقعیت پیش آمده صرفا به گوشه‌های تیز و تاریک و اکسپرسیونیستی وضعیت فرضی پرداخته و احساسات مخاطب را تحریک می‌کند. ما هیچ‌گاه نمی‌فهمیم که چگونه جامعه تا بدینجا سقوط می‌کند که آدم‌خواری قانونی می‌شود؟ نزدیک ترین پاسخ به این پرسش شاید بلاهت خواهر مارکوس است که عامدانه می‌خواهد شایعات دولت را بپذیرد و آدمی قشری و ظاهرپرست است. این خوب است اما کافی نیست چرا که تاریخ اثبات می‌کند انحطاط بشر از گوساله سامری تا جنگ غزه، نیاز به پیش‌زمینه بسیار بزرگ‌تری برای وقوع و رخدادن دارد. نویسنده نمی‌تواند مخاطب را اقناع کند که چطور می‌شود که اینطور می‌شود.
مسئله بعدی تناقض شخصیت‌هاست بزرگترین تناقض خود مارکوس است. چگونه اویی که گوشت نمی‌خورد و نسبت به روند جامعه دافعه دارد اینقدر راحت و بی‌دغدغه در انتهای داستان اقدام به قتل یاسمین می‌کند؟ یاسمنی که نماد مقاومت و مبارزه او علیه جامعه است؟ نزدیک‌ترین پاسخ به این سوال مرگ پدر مارکوس است که این هم خوب است اما کافی نیست چرا که نشانه ‌هایدر پدر مارکوس نیست که به خاطرش مارکوس دست از مقاومتش بردارد.
دیالوگ‌ها خوب و صحنه پردازی و موقعیت‌ها عالی‌ست‌. هرچند برای بیان انحطاط بشر در آینده دور و نزدیک مستمسک‌های نزدیک‌تر و ملموس‌تری هم وجود دارد که البته مثل این سوژه و این اثر، همش گوشت نیست حتی سود پرداختن به آن هم آنقدرها نیست اما ملموس‌تر و دقیق‌تر است. برای گفتن و فریاد زدن انحطاط بشر مثلاً می‌توان به جنگ غزه اشاره کرد.

این اثر به این دلیل مضر ارزیابی شد چرا که ناهنجاری‌های بیان شده در آن ضد انسانی و ضد اخلاقی و در عین حال غیر ضروری است.

از «ما» و «طاعون» تا «۱۹۸۴» و «دنیای قشنگ نو» آثار زیادی تلاش کرده‌اند تا آینده بشریت را_بدون در نظر گرفتن تفاوت فرهنگ‌ها و ..._ به تصویر بکشند. این جریان به قدری ادامه و قوت پیدا کرد که اکنون به عنوان یک ژانر در نظر گرفته شد که «دیستوپیا» نام دارد.
«لاشه لطیف» با نثری روان و اتفاقاتی که به مانند ریزش ذرات شن در ساعت شنی، در ناخود‌آگاه ما فروریخته و انباشته می‌شود تجربه‌ای نسبتا لذت بخش از خواندن یک رمان ترسناک و دیستوپیا را به دست می‌دهد اما تنها کمی بعد از تمام کردن این اثر است که آن حس خوب هنگام مطالعه رمان با آن انزجاری که ناشی از احمق پنداشتن مخاطب توسط نویسنده است ترکیب شده و باعث رخ دادن ندامت در مخاطب می‌شوند که اصلا چرا این کتاب را برای خواندن انتخاب کرده است.
لاشه لطیف مثل ضعیفترین آثار دیستوپیا_اگر نگوییم مانند همه‌شان_ به جای بررسی دقیق و ریشه‌ای موقعیت پیش آمده صرفا به گوشه‌های تیز و تاریک و اکسپرسیونیستی وضعیت فرضی پرداخته و احساسات مخاطب را تحریک می‌کند. ما هیچ‌گاه نمی‌فهمیم که چگونه جامعه تا بدینجا سقوط می‌کند که آدم‌خواری قانونی می‌شود؟ نزدیک ترین پاسخ به این پرسش شاید بلاهت خواهر مارکوس است که عامدانه می‌خواهد شایعات دولت را بپذیرد و آدمی قشری و ظاهرپرست است. این خوب است اما کافی نیست چرا که تاریخ اثبات می‌کند انحطاط بشر از گوساله سامری تا جنگ غزه، نیاز به پیش‌زمینه بسیار بزرگ‌تری برای وقوع و رخدادن دارد. نویسنده نمی‌تواند مخاطب را اقناع کند که چطور می‌شود که اینطور می‌شود.
مسئله بعدی تناقض شخصیت‌هاست بزرگترین تناقض خود مارکوس است. چگونه اویی که گوشت نمی‌خورد و نسبت به روند جامعه دافعه دارد اینقدر راحت و بی‌دغدغه در انتهای داستان اقدام به قتل یاسمین می‌کند؟ یاسمنی که نماد مقاومت و مبارزه او علیه جامعه است؟ نزدیک‌ترین پاسخ به این سوال مرگ پدر مارکوس است که این هم خوب است اما کافی نیست چرا که نشانه ‌هایدر پدر مارکوس نیست که به خاطرش مارکوس دست از مقاومتش بردارد.
دیالوگ‌ها خوب و صحنه پردازی و موقعیت‌ها عالی‌ست‌. هرچند برای بیان انحطاط بشر در آینده دور و نزدیک مستمسک‌های نزدیک‌تر و ملموس‌تری هم وجود دارد که البته مثل این سوژه و این اثر، همش گوشت نیست حتی سود پرداختن به آن هم آنقدرها نیست اما ملموس‌تر و دقیق‌تر است. برای گفتن و فریاد زدن انحطاط بشر مثلاً می‌توان به جنگ غزه اشاره کرد.

به طرف پنجره‌ای می‌رود که به باغچه باز می‌شود. مرغ مگس خواری مقابل نگاهش بال بال می‌زند. پرنده چند ثانیه انگار او را تماشا می‌کند. آرزو می‌کند کاش می‌توانست پرنده را لمس کند، اما پرنده سریع پر می‌زند و ناپدید می‌شود. می‌اندیشد امکان ندارد چیزی به این زیبایی و کوچکی به کسی صدمه بزند. می‌اندیشد شاید آن مرغ مگس خوار روح پدرش است که با او خداحافظی می‌کند.
آن لحظه است که حس می‌کند سنگ درون سینه اش تکان می‌خورد و اشک هایش سرازیر می‌شود.


سسیلیا وقتی صدای افتادن یاسمین را می‌شنود از جا می‌پرد و بی آنکه بتواند درک کند به مارکوس زل می‌زند. فریاد می‌زند«چرا این کارو کردی؟ می‌تونست بچه‌های بیشتری برامون به دنیا بیاره.»
مارکوس، که بدن یاسمین را روی زمین می‌کشد تا به طویله ببرد و سلاخی‌اش کند، با صدایی پر از شور و آنقدر خالصانه که دل را ریش می‌کند می‌گوید« حالت انسانی حیوون اهلی رو پیدا کرده بود»
دیستوپیاگوشتاتوپیامعرفی کتابکتاب خواندن
تغافل کن زمانی، تا ببينم يک زمان رويت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید