نویسنده: ایهام
ژانر:غمگین،درام
خلاصه:
[روی یکی از صفحههای دفتر کوچک جیبی قرمز رنگ کهنه و نیمه سوختهٔ هامین، این ترانه نوشته شده که]:
"فقـط بخاطر تو
غرورمو گذاشتم کـنار
فقـط بخاطر تو
سالها موندم توو خیــال
فقـط بخاطر تو
میزنم اینهمه سگدو
فقـط بخاطر تو
هی میکوبم میسازم ازنو
فقـط بخاطر تو.... "
روای[م.م]: سلام رفقا من مستر میم هستم و با یه داستان جدید اومدم خدمت شما عزیزان قلمدوست و ادبپرور!
[! بقیهٔ داستانهای من در حال نگارش و کامل شدن هستند،][! هر وقت که همشون کامل شدن، توو یه کتاب جمع میشن و به شما عزیزان تقدیم میشن!]
بله دوستان داستان امشبمون پر از غم و ناراحتی هست و من نمیتونم تعریف کنم و این مسؤلیّت خطیر و مهم رو به شخصیتهای داستان میسپارم![البته بعضی جاها خودم لازمم]
م.م: دو رفیق، سیروان و هامین. توو ماشین زانتیای مشکی رنگ که مال سیرو است، ساکت نشستهاند.
سیروان با دیدن قیافهٔ غمگین هامین، سعی میکند سر صحبت را باز کند و از ماجراها و اتفاقات خبردار شود:
سیرو: داش همینکه زنگ زدی خودمو رسوندم و الان هم در خدمت شومام،...[هامین سرش را به نشانهٔ تشکر تکان میدهد]
سیرو: خب... حالا زودباش برام تعریف کن که چیشده و چرا داری یواشکی گریه میکنی؟! [آنچنان آرام هم نبود]
(هامین با چشمانی اشکآلود و قلبی شکسته، سعی میکند همه چیز را برای رفیق و همدم روزای سختش، تعریف کند؛ اما بغضِ در گلویش به او اجازه نمیدهد و زبانش توانایی حرکت و سخن گفتن را ندارد.، سیروان نگران میشود و دستش را روی شانهٔ هامین میگذارد و با احتیاط میپرسد):
سیرو: داش گلم اگه اتفاق بدی افتاده بهم بگو، مشکلی پیش اومده؟! خاله چیزیش شده؟! هورسا... خانم چیزیش شده؟! (هامین سرش را به نشانهٔ «نَه» تکان میدهد و سیرو همچنان به حدس زدن هایش ادامه میدهد): خبب...(کمی تفکر و تعقل میکند و): نوشین؟! (هامین سرش را به نشانهٔ «بله» تکان میدهد و سیروان نگران و کنجکاوتر میشود و میپرسد): خب نوشین چِش شده؟! (با این سوال هامین عصبانی میشود و بعضش را مشکند و بلند میگوید): اون هیچیش نشده خداروشکر، اون با نامزدش، شادن و سالم. با نامزدش.. ههه، با کسکیه سه سوته واسش هرچی که بخواد میخره و...(هامین داد و فریاد میزند و سیروان سعی میکند تا او را آرام کند...، میخواهد از او بپرسد اما به شرایط که مینگرد، منصرف میشود... ولی کنجکاوی او را آرام نمیگذارد، بهمین خاطر با تعجیب میپرسد: یعنی چی با نامزدش شادن و سالم؟! نامزدش که تویی اینجا نشستی و گریه میکنی..... من اصن متوجه قضیه نیستم، میشه یکم واضحتر بگی که چیشده؟!
(هامین بخاطر خشم زبانش بند آمده و بضغش اینبار قویتر از او شده و باز نمیتواند حرف بزند برای همین دست سیروان را از روی شانهاش برمیدارد، گوشیاش را از جیبش بیرون میآورد و شیشهٔ ماشین را پایین میدهد و به بیرون اشاره میکند که سیروان بیرون را نگاه کند.... سیروان هم خم میشود و از شیشهٔ پایین شدهٔ سمت هامین نگاه میکند که هامین گوشیاش را به بیرون پرت میکند و صفحهٔ گوشی هامین نور ماه را منعکس میکند و لحظه را به گذشته باز میگرداند، به طلافروشی!)
(هامین از طلا فروشی خارج میشود.
باران در حال بارش است.
یک جعبهٔ قرمز رنگ سرویس طلا که در داخل پلاستیک در دست هامین است. خیلی خوشحال است که بالاخره بعد از مدتها توانسته آن چه را عشقش خواسته، بخرد.
نگاهی به جعبهٔ توو پلاستیک بارونی میکند و می گوید:
هی... خدایااا شکرت، بالاخره تونستم اینو هم بعد از دَه ماه و سیزده روز و هیجده ساعتو بیست و شیش ثانیه با کار و تلاش و سگدو زدن، بخرم.
(باز نگاهی به آسمان می اندازد و قطرههای مست باران را در دستانش میگیرد که زود سُر میخورند و ناپدید میشوند.
ناگهان آن هیجان و دیوانگی باران در تن گرم هامین رسوخ پیدا میکند و: آرهههههه امشب شبه منهههه، خدایااااا شکرررت،.... مرسی ازت حالم خوبهههه، اصن میخوام برقصم و کیف کنم. (دستهایش را بالا میگیرد و کنار جاده شروع به رقصیدن میکند. از زبان هامین: اون لحظه هیچی برام مهم نبود اینکه سرما بخورم یا نه، با تموم وجودم شروع کردم به رقصیدن... اون هوای سرد پاییزی رو عاشقونه تنفس کردم، با جعبهه رقصیدم، زیر لبی همراه قطره ها آواز میخوندم که.)(م.م: ناگهان تلفن توو پلاستیک کوچک داخل جیب عقب شلوار خیسش، شروع به زنگ میخوردن میکند.
سریع میدود و روی نیمکت روپوش جلوتر کنار جاده می نشیند و تلنفش را از جیبش در میآورد و با دیدن شمارهٔ خواهرش_هورسا، سریع جواب میدهد:
هامین: الو سلام آبجی گلم
هورسا: علیک سلام هامین خان... کجایی شما؟!
هامین: مـــــن همین اطرافم، دارم میام خونه.
هورسا(نفس عمیقی میکشد و با خیال راحت میگوید: آهااان
هامین(متعجب): آهااان؟! فقط همین آهاان؟!
هورسا: آره دیگه مامان هی گیر داد که زنگ بزنم حالتو بپرسم، کجایی، چرا دیر کردی، نکنه اتفاقی برات افتاده و این حرفای تکراری رومخ
هامین(میخندد و): آه قربون مادر خوشگلم بشم من الهی که نگران پسر یکی یدونشه.... بهش بگو نگران نباشه، یه نیم ساعت اونجام
هورسا(یکم حرصی و): خوبه حالا... خودتو لوس نکن، فقط زود بیا (ادای هامینو در میاره) یکی یدونهٔ مامانش... فعلا خدافز
هامین(میخندد): باشه دیگه... خدانگه...(هورسا تلفن را قطع میکند): ای باباااا این دختر چقد بی ادبه، گوشیو روو داداش بزرگترش قطع میکنه،... هی چیکار کنم، باید یکم بیشتر روو تربیتش کار کنم، بعد خدابیامرز پدرم، ناسلامتی مرد خونه منم، باید شش دانگ حواسم بهش باشه که صدالبته هست... ایشالا خوب میشه(باز میخندد)
باران شدت میگیرد و هامین سریع بلند میشود تا تاکسی بگیرد و برو: ای بابااا این بارونای تند اصن قشنگ نیست اونم اگه عشقم نباشه....(دستش را تکان میدهد و تاکسی می ایستد، سریع سوار میشود و تاکسی حرکت میکند...)
-----
هورسا(گوشی را میزارد و میرود تا ادامهٔ نقاشی را بکشد که، مادرش با نگرانی میگوید: خب چی گفت؟! کجاست؟! حالش خوبه؟!
هورسا: آره مامان گفتم که گفت، بهت بگم که نگران نباش، داره میاد
مادر(نفس عمیقی میکشد و خیالش راحت میشود): خب خداروشکر... توهم انقد این چرت و پرتارو نکش، کاغذارو اسراف نکن، برو درساتو بخون.
هورسا(یکم عصبانی و ناراحت میشود و): ماامااان ده بار گفتم، اینا چرت و پرت نیستن، به اینا میگن هنر، بعدش هم درس من همینا هستن.
مادر(با کنایه): آره خب درس تو همینا هستن که قشنگ میخونیشون، ولی من نمیدونم اون هشت و هفت تا ماله چیه؟! نکنه معلما باهات دشمنی دارن و نمرهٔ بیستتو رد نمیکنن
هورسا(عصبانی) مامااااااان میشه بس کنی، بزار من به کارم برسم
مادر: معلومه دیگه حرف از هشت و هفتات باشه، میگی مامااان بس کن من به کارم برسم
هورسا: آره اصن من همهٔ نمرههام هشت و هفت، اصن درس نمیخونم،.... به هیچکی هم مربوط نیست(دفتر نقاشی و رنگه ها و جامدادیاش را برمیدارد و به طبقهٔ بالا به اتاق خود میرود)
مادر(خارج از کادر): کجا رفتی وایستا، یعنی چی به هیچکی ربطی نداره... هورسا خانم حواسم هست که امروزا حاضر جوابی میکنی... صبر کن داداشت بیاد اون میدونه چطور ادبت کنه.
-------
هامین به خانهٔ چهار طبقهٔ نوشین در واقع پدر نوشین میرسد و از تاکسی پیاده میشود... خوشحال و هیجانزده به سمت در حرکت میکند و زنگ را میزند... جلوی خانه دوتا ماشین مدل بالا پارک است، توجه او را جلب میکند، یکم کنجکاو میشود میخواهد نگاهی به آنها بندازد که با باز شدن در وارد میشود،
هامین: یاالله... یالله....(وارد خانه میشود که با نوشین و مردی غریبه که دست او را گرفته و پدر آن مرد غریبه کع کنارش ایستاده، مواجه میگردد): سلام نوشین خوبی؟!
نوشین(سعی میکند خودش را ناراحت جلوه دهد و لبخندش را پنهان کند): سلام هامین اینجا چیکار میکنی؟!
[هامین توو فکر میرود که جوابش را اینطوری میدهد]:
هامین: یعنی چی اینجا چیکار میکنی؟! اصن این بچه ژیگول اینجا چیکار میکنه؟!
مرد غریبه عصبانی شده و: نوشیین این کیه؟! چی داره میگه؟!
هامین: چی؟! نوشین؟! خانم یادت رفت اسکل بزنم جرت بدم
نوشین: هاامین آروم باش... این نامزدمه.
هامین: آره ملعومه که نامزدشم.
نوشین: هاااامین اینو میگم، صدرا نامزد منه.
هامین: چیییی؟! صدرا نامزد توعه؟!....
نوشین: آره من میخوام با صدرا ازدواج کنم... ببخشید میخواستم بهت بگم ولی نتونستم.
هامین: نتونستی!؟ آهااان نتونستی پس... مشکل اینه که نتونستی نه؟!
نوشین: آرووم باش هامین
هامین: آروم باشم؟! آروم؟! چجوری آروم باشم دِ لعنتی... میدونی این چیه(جعبهٔ نمناک سرویس طلا را نشان میدهد) نمیدونی، معلومه که نمیدونی.... این همون سرویس طلاعه هس که دوست داشتی بخریش... میدونی اینو بعد از چند ماه.. تقریبا نزدیک یه سال سگ دو زدن و اینو اونور تونستم بخرم.. هااااان؟!
نوشین: هااااامین میدونم ولی صدرا هر چیزی رو که بخوام سه سوته برام میخره، نیازی نیست که ماهها صبر کنمـ. ـ.. اون میتونه خرج منو بده و خوشبختم کنهـ... لطفا بهم حق بده
هامین: آره حق میدم بهت معلومه که حق میدم بهت، چرا منو رد نکنی وقتیکه یه اقا زادهٔ پولدار هست که سه سوته واست هزارتا از اینا میخره.... قطعا حق با توعه.
صدرا میخندد.
یهو هامین با صدای صدرا که میگوید: هرّرری. از فکر و خیال بیرون میآید و یه مشت توپر میکوبد وسط صورت صدرا و بدون هیچ حرفی با ناراحتی و گریه اشک از خانه خارج میشود و نوشین لاکردار خائن نگران صدرا میشود و زخمش را با چادرش پاک میکند(چرا نکنه پاک، زخم کسیو که پره زا پول)
با افتادن و شکستن گوشی لحظه به حال برمیگردد و سیرو هم اشک در چشمانش جاری است... چند لحظه سکوت میکند و بعد از آن سریع میگوید: رفیق بیخیالشش باو اصن یه کاری میکنم همهٔ اینارو فراموش کنی، بنظرت بهتر نیست زنگ بزنم به فرهادو بگم که ما هستیم
هامی(یه لحظه دست از گریه کردن برمیدارد و): منظورت همون سازماانهس، اسمش چی بود؟!
سیرو: قتل سفارشی!
هامین: نههه نههه من قبلا هم بهت گفتم، من نمیاام، درسته شکست عشقی خوردم و عصبی هستم ولی نمیخام که قاتل باشم.
سیرو: زبونتو گاز بگیر قاتل چیه؟! ما اونجا فقط قاصدیم.
هامین: قاصد نه، جاسوسیم.
سیرو: باز دارع میگه جاسوس،... عزیز من ما فقط آنچه که باید ببیینیم رو گزارش میدیم، خبر میبریم خبر میرسونیم، نه مواد میفروشیم نه کسی رو میکشیم... خب میای یا نه؟! ببین هامین جون، الان نوشین و اون اقا زاده شادن و خوش دارن بهت میخندن، بهتره به خندشون توجه نکنی و باهام بیای
هامین: آهعاان ولی این چه ربطی داشت؟!
سیرو: این سوالتو نادیده میگرم، خب بگو هستی یا نه؟!
هامین(بعد از مدتی فکر): هستم دیگه ذاتا یکم میخوام ازاین شهر دور شم
سیرو: خب منم همینو دارم میگم قربونت برم... یه لحظه صب کن من زنگ بزنم هماهنگ کنم
هامین: باشه... منم این تکسمو یکم تغییر میدم
سیرو: چه تکسی؟! نکنه باز یه ترانهٔ خفن داری واسمون؟!
هامین: تو برو زنگ بزن من ب....(تلفنش زنگ میخورد) هورساس،، تو برو من میگم بهت....: الو سلام آبجی گلم خوبی؟!
هورسا: نه خوب نیستم... کجایی تو؟! مگه قرار نبود بیای؟!
هامین: قرار بود بیام ولی اللان نیست قرار که بیام.... امشبو پیش سیروانم، نمیام، به مامان بگو نگران نباشه حالم خوبه
هورسا: به گفتنه که من هزار بار گفتم ولی اصن به حرف من گوش نمیده، اصن منو آدم حساب نمیکنه....
هامین: خب قربونت بشم.. یه امشبو یجوری سرشو گرم کن..
هوذسا: نمیشه... تورو خدا داش زود بیا، من دیگه خستهم کلافه شدم بقرآن
هامین: گفتم دیگه عزیزم امشب نمیام... فعلا خدافز کار دارم
هورسا: داا.... ای بابااااااا عجب گیری کردیم
(هامین مشغول نوشتن میشود.)
سیروان از ماشین پیاده میشود و روی زمین مینشیند و پاچهٔ شلوارش را میزند بالا و به شمارهٔ فرهاد را که روی آرنج پایش را خالکوبی کرده، زنگ میزند.... دفعهٔ اول جواب نمیدهد، دفعهٔ دوم جواب نمیدهد، دفعهٔ سوم یکی گوشی را برمیدارد ولی اون فرهاد نیست، یه مرپ غریبهس: سلام
سیرو: الو سلام، آقا فرهاد؟!
مرد غریبه: بله بفرما
سیرو: میخواستم بگم ما هستیم.
مرد غریبه: چیو هستین؟!
سیرو: خب قاصد نیاز نداشتین مگه؟!
مرد غریبه: آهااان چرا چرا... چند نفرین؟!
سیرو: دو نفر
مرد غریبه: باشه به همین شماره برای شما لوکیشن ارسال میشه، خدافز.
سیرو: خداف(مرد غریبه تلفن را قطع میکند، سیروان هم شاد و خوشحال پاچهٔ شلوارش پایین میکشد و سوار ماشین میشود): خب هامین خان چیکار کردی؟!
هامین: اول شما بگو چیشد؟!
سیرو: اوکی شد، لوکیشنو میفرستن برامون... خب تو چی نوشتی؟!
هامین(با لبخند رضایت و غرور میگوید): نوشته بودم، فقط یکم تغییرش دادم، چون داستانمون عوض شد...
سیروان: خب منتظرم...
هامین: یه لحظه صبر کن(فلشی را از جیبش بیرون میآورد که پر است از بیت و آهنگ،... تلفن سیروان را میگیرد): خب با یکی دیگه هم به اشتراکش میزاریم، فقط نوشین که جواب داد، توهم بیتو پلی کن، اوکی؟!
سیروان: اُوووه، خداحافظیه آخر، درسته کَلَک؟!(میخندد و دستش را آمادهٔ فشار دادن دکمه میکند)
تلفن زنگ میخورد و نوشین جواب میدهد: سلام سیرو خوبی؟؛
سیرو: سلام ممنون، نوشین خانم میشه چند دقیقه قطع نکنی یه پیام دارم برات از طرف هامین
نوشین: باشه
سیروان بیت را پلی میکند و هامین شروع به خواندن میکند:
فقــط بخاطر تو
غرورمو گذاشتم کنــار
فقــط بخاطر تو
سالها موندم توو خیــال
فقــط بخاطر تو
زدم اونهمه سگدو
فقــط بخاطر تو
هی کوبیدمو ساختم ازنو
فقــط بخاطر تو [نــامرد]
تحمل کردم هرچی که بود درد و رنجو
تا آخرش، بگیرم امضای رضایتو ازتو هرطور
ولی.....[نامرد]
قید همه رو زدم
خوب بودم، الان شدم پسر بد من
کل جوونیم پیر شد مثل روز و شبم
فقط بخاطر تو و دستورات
که میکردی منو هی مجبور باز
برم عوض کنم لباسامو صدبار
باشم مواظب حرفام
دختر نباشه توو عکسام، جزتو
و،
ذهنی که توو هوای چشمات گمشد
بیمارم بودم و بخاطر درمان چشات نرفتم دکتر
ولی این بیمار بجا دارو مشتخورد
با چندتا جمله مرد خب...
هرچی کردم بخاطر تو
ولی تو فقط حرفات یه خاطره شد
تلخ پره غم کشنده
یه خابه سل گم
بد پره زخم برنده
آره ولی توعه نامرد
نارو زدی بِم راحت
نموندی پیشم تاآخر
نداشتی به عشقمون باور
ندونستی که زده بودن دامن
به اختلاف انتخاب اشتباه کارم
که بالاخره سرویس طلا گرفتم واست، آخر
آه خدای منن... اصن ولش کن
نمیشه درست کرد این بیمارو قلبِ لهشو
چی بگم بِتخب
اصن ولش گل
دیگه برای همیشه نمیگیرم پِیْتو
خوبی و بدی دیدی، پَهِلکن
آه خدای منن... اصن ولش کن
نمیشه درست کرد این بیمارو قلبِ لهشو
چی بگم بِتخب
اصن ولش گل
دیگه برای همیشه نمیگیرم پِیْتو
خوبی و بدی دیدی، پَهِلکن
و آخرش اینجوری تمام میشود:
داستانمون تموم شد،
اونم چه دیر، زود. تلخ و غمگین برای من نه تو.
و تو،
برای همیشه مرا نخواهی دید[گرچه برات مهم نیست، نبودم]
و هامین با چشمانی پر از اشک تلفن را قطع میکند.
به سیروان نگاه میکند که دارد گریه میکند و مثل خودش ناراحت است، از سوز این آهنگ همه ناراحت میشوند.
هامین سعی میکند جوّ را عوض کند برای همین میگوید:
ای باابااا داش قرار بود گریه نکنیمآ، نشد که بشه، به درک.
حالا بهم بگو چطور بود تکس؟!
سیروان اشکهایش را پاک میکند و مثل همیشه شروع میکند به کارشناسی و نظر دادن:
سیرو: خب جونم برات بگه داشم، تکس خوبی بود، ولی کامل نبود، اونقد که باید و شاید خوب میبود، نبود. باید حسابی رووش کار کنی، تکسه آنچنان قشنگ نبود(یه لخند تلخی روی لبان هامین مینشیند که): ولی صدای قشنگت خوبش کرد، اون کمبوده رو جبران کرد... باور کن تو باید خواننده میشدی.
هامین: الان نیستم مگه؟!
سیرو: چرا ولی منظورم، یه چی دیگه بود، حالا اینارو ولش، من خیلی گشنهم، بریم یه شکمی از عزا در بیاریم.
هامین: آره بسه گریه کردن(سعی میکند به زور خودش را با سیروان هماهنگ کند و بخندد): بزن بریییمم
سیرو: کمربندتو محکم ببند که قراره پرواز کنیم
هامین: نمیریم صلوات
سیروان پایش را روی پدال گاز میگیرد و ژیننگ، با خنده های بلند دور میشوند!
•••|پـــایــــان|•••