م. ایهام
م. ایهام
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ ماه پیش

شبِ آتشینِ گمشده...;


ɴʀsᴏᴘ
ɴʀsᴏᴘ



بسم پروردگار عاشقان؛
می کنم آغاز، این داستان!♡

زیرخاکیا¡

"دوستت دارم" شاید بارها این جمله را شنیده باشی،
مانند من، مانند همه. و شاید تکراری‌ترین جمله‌ای باشد که آدم از شنیدنش خسته و زده نمیشه:!
امشب مثلِ هرشب، عاشقانه تو را یاد میکنم و،
دل خسته‌ام را با ورق زدن صفحه‌های خاطرات قشنگت،شاد.
شاید در میان هیاهویِ مرداب،
رقص پروانه‌ها،
پیدایت شد همراهِ گشتِ شبانهٔ باد.
آری شاید تو؛ خواب دیدی یا شاید، امشب معجزه خواهد شد،
و تو سر از چشمانِ گناه‌آلود من درآری و،
مانند من منظرهٔ انتظار را از پنجرهٔ دلتنگی، تماشا کنی....
آه چقدر امشب، آرام است؛ سکوتی عجیب، غریبه، پر از هیجان.
شاید بار کَجت، شود راه کَجت، و بار لَجت، ریزد از افسارِ شبت!؛
شاید امشب، هوایی شَویی به تنفّس در هوای تنهاییِ دلم....! "

.............
پوپک: هییییی، مثل شبهای قبل ولی بیشتر، برای عشق گمشده‌م نامه‌هایی بی مقصد نوشتم، روی کاغذهای خسته‌تر از من تا شاید حقیقت پیدا کنند، اشعارِ مجازیِ انتظار و دلتنگی.
تمام سیارگان را شمرده‌ام و هربار به تو برخورد کردم؛ کیوان.؛
تنها سیّاره‌ای که مشتاقانه منتظرِ برگشتش هستم به کهکشان راه شیریِ قلبم.... آره مثل هرشب منتظرِ توأم، منتظر تو. تویی که مدتهاست دور از من، نفس میکشی و باحرفهایی بدون عمل که بهم میزدی، میچرخی. تویی که بهم قول دادی، برمیگردی.؛ برمیگردی و مثلِ قبل تمامِ تنم را با عطر موهایت آغشته میکنی و صبح تا شب مرا بوسه‌باران میکنی. تویی که بهم قول دادی.؛ بهم قول دادی که مثل قبل، بیشتر همراه من بالای آسمانها پرواز کنی و درمیان ابرها، غرق باشی.
آره من منتظر توأم، و هرشب همونطور که تو دوست داشتی، آرایش میکنم و بیدار منتظر میمانم ولی هربار، صبح با چشمانی منتظر از خوابِ تلخ بیدار میشوم. و ناامیدتر از قبل، امیدوارنه در انتظار برگشتنت به زندگیِ تکراری و اجباریِ فلاکت‌بارم ادامه میدهم.
خدا میداند که چقدر تو را خواسته‌م،
چقدر تو را فریاد زده‌ام....
و چقدر مریضم که بجای مجنون، دیوانه گشته‌ام!
«برگرد، تو را من چشم در راهم»
.....!

پوپک: هرشب مطمئنم که تو برمیگردی ولی...... چقدر بد میخوره به ذوقم و کور میشه، نقطهٔ دوست داشتنت، دور میشه،
به دور از تو شبای غمم، روز میشه،
همراش، دل شکسته و خسته‌م، پر از سوز میشه...
نمیدونی چقدر دلتنگِ توأم، دلتنگِ چشات،
دلتنگ تو، گلم، دلتنگِ اون صدات، صدایِ مردونهٔ قشنگت.؛
دلتنگِ جاده‌های بی انتهایِ نگاهت،
دلتنگ آغوش گرم و امنت، پناهت.
دلتنگ توأم، دلتنگ تو!

......
پوپک: هرشب همینطوری مینوشتم از چُص‌ناله ها م گله‌هام که تووو یکی از شبها، بعدِ اینکه از خونهٔ دایی بهمنِ تازه پدر شده، داشتیم برمیگشتیم که یه ماشینِ مدل بالا و از این جدید مدیدا دیدم که هممون شگفت زده و متعجب کرد.....
میثم(برادر کوچیکم): اووو مای گاد، کسی میدونه این حیوون مال کیه؟!
الیاس(برادر بزرگمون): هوووی حیوون چیه الاغ؟! درست حرف بزن.... هنوز کوچیکی، وقتیکه بزرگ شدی، میدونی اسم و مدل اینا چیه
میثم: برو بابا توهم یه دوسال بزرگتری، همش چرت و پرت تحویلمون میدی....
_اععع بسههه بچه‌ها، چقد حرف میزنین، زود باشین بریم یخ زدیم‌آ
میثم: لیلا جون، تابستونه‌آ....
_اولا عمه لیلا...، بعدش هم پسرِ خوب میدونم تابستونه ولی امشب عجیبه، هوا سرده....
+مادر جون بریم داخل.... اینارو ول کن
_آره مادرجان اینا که نمیفهمن....
الیاس: ببخشیدآ مادرجون، لی.... اع چیه ببخشید عمه لیلا، شما بفرمایین داخل.... بریم..
میثم:بریم...؛ اع بیا داخل دیگه، چرا خشکت زده، پرنسسِ گاو
پوپک: به توچه شازدهٔ عنتر
الیاس: آهاان زدی به وسط پادگان دشمن، آبجیِ گلم.... مَیْثـي جون، داداش گلم درکت میکنم، خیلی سخته، ولی تا تو باشی خوشمزه بازی درنیاری، مسخرههه... آبجی جون بریم داخل
میثم:/چی؟!/ اینم دیگه زیادی شعر میگه، اسکللل...
پوپک:(همه داداش دارن، ماهم داداش داریم، یکی از یکی اسکل‌تر و دیونه‌تر..... حتما اون ماشین مال همسایه‌هاست..... هممون میریم داخل، خیلی عجیب بود توو این تابستون گرم هوا انقدِ سرد باشه.... چه میشه کرد ولی؟! وقتیکه عشق نباشه:
« چقدر سرده، چقدر سرده
هوا توو این تابستون گرم
چقدر سرده، چقدر سرده
هوا توو این تابستون گرم
پُره درده پُره درده
این دلِ غمگین و خسته‌م
پُره درده پُره درده
این دلِ غمگین و خسته‌م.
همش عجیبه...
به من شبیهِ، این حال و هوا
فقط غمیکه...
دلم همیشه، از تو باشه جدا.
خیلی سخته برام
خیلی وقته تنام(تنهام)
چقدر تلخه، چقدر تلخه؛
به اجبارِ رو لب این لبخنده
خودش درده...، گمم کرده
خودش پرته...، گلم رفته
توو طوفان کلمه‌ها قلم، کَجه
نمیدونم چیشد که یار من، رَفتِش.؛
دل کندش از من، ازعشق
سراغشو گرفتمو میگیرم من‌هی
دلگیر این لحظه که برگرده
دلی که بِم بدکرده
آره منم دلگیرِ این لحظه که برگرده
دلی که بِم بدکرده...؛
چقدر سرده، چقدر سرده
هوا توو این تابستون گرم
چقدر سرده، چقدر سرده
هوا توو این تابستون گرم
پُره درده پُره درده
این دلِ غمگین و خسته‌م
پُره درده پُره درده
این دلِ غمگین و خسته‌م»«shxzo8»
...........
پوپک: باورم نمیشههههه..... یعنی کیوانه؟! اون ماشین واس کیوانه؟!
یعنی چندبار نقطه به نقطهٔ بدنمو نیشگون گرفتم، ببینم خوابه یا نه... اُهههه خدای من، باورم نمیشهععع، اصلا باروم نمیشه، اصلا ممکن نیست همهٔ اینا یه خوابه یه رویاست، چطور ممکنهه؟! یعنی امشب واقعا اون شبه که انتظارشو میکشیدم،
تا مرز سکته نزدیک شدم ولی مثل همیشه نگاهش منو به خود جذب میکرد؛
دقیقا مثل قبل بود ولی اینبار ریش داشت.... کیوت‌تر و خوشتیپ‌تر شده بود....
چشای قهوه‌ایش،
موهایِ سادهٔ مشکیش، که خیلی فرم جدید و قشنگی بهشون داده بود،
اون دماغِ نیمه بزرگش،
قد و قوارش،
البته یکم خوش هیکل‌تر بود و عضله درآورده بود....
مثل همیشه لباسای رنگیِ قشنگ عجیب تنش بود،
یه هودیِ سبز،
کلاهش طبق معمول، قرمز بود،
شلوارِ سادهٔ سیاره رنگش،
اوووو زوایه فکّش، دهنم آب می‌افتاد،
درست مثلِ قبلش بود البته نسخهٔ آپدیت شدش!؛
همینکه دیدمش، پریدم بغلش، اووو چقد آغوشش گرم بود و مثل همیشه بهم آرامش میداد،
همه تعجب کرده بودن و دهنشون تا سقف وا شده بود و چشاشون از حدقه، زده بود بیرون، من اصلا برام مهم نبود، با دیدنِ کیوان، از خود بیخود شدم.... اختیارمو از دست دادمو عشق بعد از دلتنگی و انتظارهای فراوان منو مجبور به پرواز سمت آغوشش کرد.... عاشقانه و با تمام وجود بغلش کردم که با فریادِ پدرم از آغوشش جدا شدم یا درواقع بهتره بگم، اون ازم جدا شد چون من کلا از اون دنیا جدا شده بودمو به دنیای بدن ووجود عشقم پیوسته بودم... ـ
پ: چیشد ع......
_اینجا چخبرهههه؟! چه غلطی داری میکنی؟!....

پوپک: پدرم از دیدن اون صحنه، صحنهٔ عاشقانه و قشنگ من و کیوان، خیلی خشمگین شده بود...
داشت به سمت ما میومد که کیوان منو بلند کردو کولم کرد و با سرعت تمام فرار کرد و از خونه اومد بیرون که پشت سرش پدرمو میثم به دنبالمون دویدن تا بگیرنِمون.....
کیوان سریع سوار اون ماشینهههه مدل بالا شد و گازشو گرفت،
پدرم نمیدونم چی میگفت ولی داد میزد، فک کنم عصبانی بود و تهدید میکرد،
منکه شوکه شده بودم، همه‌ی این اتفاقا جوری سریع رخ داد که من اصن متوجه نشدم....
هنوز باور نمیکردم که این کیوان باشه....
به صورتش دست زدمو نوازشش میکردم....
کیوان: نکن عزیزم.... جلوی دیدمو نگیر... الان تصادف میکنیمآ
پوپک:(بدون توجه به حرفاش به همه‌ی بدنش دست زدمو موهاشو نوازش میکردم، میخواستم مطمئن شم که خودشه....
کیوان: عشقمم، میشه اینارو بزاری وا.....
پوپک: قبل اینکه جمله‌شو کامل کنه، دستم رفت توو چشش و ماشین محکم خورد به یه چیز دیگه و من بعد صدای بلند ماشین به نمیدونم چی بود.... بیهوش شدم...
......
کیوان: عشقممم بلندشو، حالت خوبه، چشاتو نبند، عشقممم بلندشو، ببین من اینجام نترس...
پوپک: نبضم نیم تند و نیم کند میزد، چشام سنگینی میکردنو سرم خیلی درد میکرد، نزدیک منفجر شدن بود که با گریه‌ها و اشکهای کیوان، متوقف شد.....
........
کیوان: اُهههه، خدایا شکرت! عشقم قربونت برم همینجوری بیدار بمون....
پوپک:(نمیدونستم کجام، چشام به خوبی نمیدیدنـــ...) کیوان؟!!!
کیوان: جونم عشقم، من اینجام، ببیین من اینجام
پوپک: من کُ جامم؟!
کیوان: بیمارستانیم
پوپک: بی ما........(خواستم بدونم چرا که چشام تحمل نکردنو از هوش رفتم...)
کیوان: عشقممم؟! تو رو خدا چشماتو نبند، بیدار باش... عشقممممم.....
..........
پوپک:(با صدای یه نفر و نور بالای سرم از خواب بیدار شدم... سرم هنوز درد میکرد و چشام تار میدیدن...)
کیوان: بیدار شدی؟! خداروشکر، دکتر عشقم بیدار شد.... بیدار شدد، باورم نمیشهه
پوپک: نمیدونستم، چیشد، هرچقدر تلاش کردم، نمیتونستم چشامو باز نگهدارم، اوونقد سنگین بودن که نمیتونستم پلک بزنم و بلند نشده، دوباره بیهوش شدم....
.........
پوپک: کجا بودی؟! چرا انقد دیر کردی؟!
کیوان: خواهرمو بردم رسوندم به خونهٔ مادربزرگم، یکم دیر شد... خب تو چطوری عشقم، حالت خوبه؟!
پوپک: ممنون بدنیستم ولی عشقم این بار چندمته که دیر میای‌آ، امشب باید به قولت عمل کنی
کیوان: آخه عشقم ببخشید، گفتم بهت من دوست دارم، دلم نمیاد...
پوپک: چه ربطی داره، نمیدونی من دیونه‌تم، بدجور میخوامت، لطفا زیر قولت نزن
کیوان: باشه ولی امشب نمیشه
پوپک: چرااا؟؟!! برو اصلا باهات قهرم....
کیوان: خیلی خب باشه.... بیا قهر نکن، فقط یه شرطی داره
پوپک: چه شرطی؟! اصن هر شرطی داره قبوله
کیوان: اوکی.... باید قبلش یکی از شعراتو برام بخونی...
پوپک: شعرامو؟! مگه بهت نگفتم بعدا اگه تکمیلش کردم، بهت تقدیم میکنم.......
کیوان: چرا ولی خودت شرطو قبول کردی، لااقل یه شعر کوچیک بخون،
پوپک: باشه.... اووووم ببینم چیو بخونم... آهاان؛
« این عاشق خسته را میبینی،
سالهاست در انتظار جوشش رود لبهایت است.؛
این تشنهٔ گناهکار،
سالها آرزوی نوشیدن آن عشق مستانهٔ نگاهت را دارد.
تو را به بوسه های باران بر روی لبهای برگان خسته و پژمرده قسم میدهم، که مرا در آغوشت زندانی کن و
این غنچهٔ تشنهٔ را سیراب کن» حالا قبوله؟!
کیوان: معلومه که آره، عشق شاعر من،
پوپک:(آه خدایا چقدر منتظر این لحظه بودم؛ کیوان امشب بالاخره شیشهٔ انتظار رو شکست و قوانین رو نقض کرد؛
و بر خودش مسلّط شد و مستانه شروع کرد به نوازشم،
آروم آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد و لباشو قفل لبام کرد و با یک نگاه دیوونه کننده، چشمانِ شهوت‌آلودم را محو کرد، آنچان با ولع لبامو میخورد که خیلی دیووونه‌م میکرد، آتش درونمو بیشتر میکرد  و شعله‌ور‌تر میساخت. تمام وجود من آتیش شد و بدنم داغ کرد، روحم دنبال لذتی دیرینه بود، گناهی زیبا، اختیار خودم رو از دست دادمو لباسهای کیوان رو بیرون آوردم، اووووف عجب بدنی، چقدر دوسش داشتم، از پیشونیش شروع کردم و همینطور پایین میومدم، چقدر طعم بدنش عالی بود، یه گاز ریزی به گردنش زدم که آهش در اومد، سیکس‌پک‌های قشنگشو بوسیدمو... و همینطور پایین میومدم و لحظه به لحظه مست‌تر میشدم.... و رسیدم بین پاهاش که یه ترمز قرار داشت با تمام لذت میخوردمش.....
کیوان: هیچوقت تابحال انقد خمار ندیده بودمش، خیلی زده بود بالا، لباسامو در آورد و تمام بدنم رو از بالا شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن، و بعدش رسید به سیخم که کرد توو دهنش و شروع کرد به خوردنش، من اولش نمیخواستم.... ولی بعدش آتیش مستیش منو هم کم کم سوزوند و داغ کرد، همینطوری مثل گشنه‌ها داشت میخورد، منم اختیارمو از دست دادمو لباساشو درآوردم، اوووووف عجب بدن سفید و ظریفی، یه تابلوی نقاشی قشنگ و بنظیر، سینه‌هاش گرد بودن و سرشون یکم قهوه‌ای رنگ و سیخش شده بود، بدون درنگ شروع کردم به لمس کردن و خوردنشون، تمام بدن ظریفش رو با احتیاط و آرام لمس میکردم و میبوسیدم، کم کم ناله‌های ریزی میکرد....
پایینتر رفتمو بهشتش رو که بوی توت‌فرنگی میداد، خوردم، چقدر طعمش لذیذ بود، چه گناه شیرینی، چه بهشت لذیذی.....
هی زبونمو میکشیدم وسط بهشتش و اونم آه و ناله میکرد....
بعد از چند دقیقه خیلی آروم کردم توو بهشتشو آرام آرام تلمبه میزدم.... ناله‌هاش بیشتر و کم کم بلندتر میشدن، من سرشار از مستی بودم و داغ داغ.؛ کم کم سرعتمو بیشتر میکردم و شروع کردم به محکم تلمبه زد، پوپک جیغ بلندی زد و آه وناله میکرد، هردومون لذت میبردیمو عرقهامون باهم قاطی شده بودن و صدای تلمبه‌هام با آه و ناله‌های پوپک توو اتاق پخش میشد و اکوش هردمونو خیلی دیونه و داغتر میکرد..... چقدر بهشتش تنگ بود، قشنگ برای من گذاشته بودَتِش، با تمام توان تلمبه میزدمو اوج آسمون بودیم..... بعد از نیم ساعت هردمون همزمان باهم لرزیدیم.... آبمو با خواست خودم ریختم تووش.... چقدر عالی بود، هردمون توو بغل هم رو تخت لش شدیمو نفس نفس میزدیم، بوی شهوت کل اتاق رو پر کرده بود و پوپک خوشحال بود و لبخندبر لب داشت.... خودم خیلی خوشحال بودم از اینکه پوپک به خواسته‌ش رسیده بود....
.......
_آقا بلند شین، وقت داروهاتون هست، آقاااا....
کیوان:( با صدای پرستار از خواب پریدم.... اُه خدای من، پوپکککک
کنار تخت من نبود....
دیشب؟!
دیشب چی اتفاقی افتاد؟!
پوپک چندبار بیهوش شده بود ولی آخرش خوابید، یا نه، من خوابم برد؟! آخه چقد من خنگم؟!)
خانم پرستار ببخشین این خانم کنار تخت من کجاست؟!
_ایشون فوت کردن
کیوان: چییی؟! فوت کردن؟؟!! مطمئنید؟؟!!!
_آره چرا داد میزنین، آروم باشین، مگه خانم رضوی مادربزرگ شما نیستن؟!
کیوان: خانم رضوی؟؟!! خانم پرستار شما چی دارین میگین؟! من میگم پوپک دیشب کنارم بود الان کجاست؟!
_آورم باشین آقا، داد نزنین.... زنی به اسم پوپک توو این اتاق اصلا بستری نشده
کیوان: یعنی چ...... ببخشید خانم گوشی منو بدین...، الو سلام
_ببین حرومز..داه دیگه سمت پوپک نمیای که میکشمت، فهمیدی؟!
کیوان: چی؟! شما کی هستین؟؟!! الوووو؟! لعنتیا.....،
اصن چیشده، چرا من خواب موندم.... همهٔ اینا یه خوابه، من میدونم یه خوابه..... چرااااااااا؟!!(بخاطر پیچیدگی اوضاع، مغزم سوت کشید و رو تخت بیمارستان، بیهوش شدم....!)



!!! لطفا نظرتون رو بهم بگین!!!

  "پایان"


















زیرخاکیاویرگولایهامداستانعاشقانه
من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید