" مــن به تن، دردم نیست.
یک تبِ سرکــش، تنها پکَرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگِ من، از تنِ من سفت و سقط شلّاقیست
که فرود آمده سوزان؛
دم به دم در تنِ من...!
نبض میخواندمان باهم و میریزد خون، لیک کنون به دلم نیست که دریابم انگشت گذار،
کَز کدامین رگ، من خونم می ریزد بیرون! ""'نیما یوشیج""''
........
پچ پچِ درختان با باد؛
و این هوایِ طعنهآلودِ پاییزی، رو مخم هست.
مگسانِ مزاحم که تنهاییِ نازکم را بیرحمانه میشکنند و،
با وز وزهایِ تمام نشدنیشان، خواب را برایم کابوس میکنند.
زندگیِ بدون تو،
هوایِ بدون عشق،
جادّهای که خاطراتِ تلخش، پایان ندارد، رو مخم هست.
فریادِ بیصدایِ این قلب خسته،
کلماتی که سردرگم هستن میانِ سکوتِ ذهن شلوغ،
اشعاریِ که نامفهومیشان کمرِ کاغذهایِ دلتنگ را خم کرده و،
این آهنگِ خواستارِ آزادی خارها،
چقدر وحشتناک است؛ نوایِ تکرار در موسمِ بهار و،
چقدر دلهرهآورست حال و احوالِ لبهایی که جریان گرم خون لبهایت را، نمیتواند احساس کند؛ همه چی رومخم هست.
این سکوتِ لعنتی،
این افکارِ بینهایت، پلید،
افکاری که مرا به گناه وامیدارند،
این جنگِ با خودم؛ رو مخم هست.
کاش؛ مرگ دست دوستی با من ندهد و دشمن من باشد،
و مرا بیرحمانه به قتل برساند.
این صدایِ تنفّسِ قلبی خسته درونِ سینهام، رو مخم هست.
این زیستنِ اجباری،
حسمی معلّق رویِ زمین، بدونِ روح، سرد و بیحس،
و رویایی تار در امتدادِ به واقعیت پیوستن، رو مخم هست.
کاش ثانیهها؛ مرا در جوانی، پیرتر نمیکردن.
کاش رازها؛ هیچوقت آشکار نمی شدند.
کاش....؛
کاش....!
چه فایده دارد؟!؛
هرچقدر فریاد بزنم،
هر چقدر کلمه بسازم و جملهها بنوازم،
باز ساز این بینوا را کسی گوش نمیکند،
باز کسی صدایِ این بینوا را کسی نمیشنود...
چه فایده دارد؟!؛
اگر بارها تصویرسازی کنم در خیالِ مردابی کبود و خسته،
اگر بارها بنویسم و بنویسم و بنویسم از جسمی ناتوان،
از روحی پرکشیده و،
از زیستنی اجباری...!
هرچقدر که بشماری؛
هرچقدر که فصل عوض کنی؛
هرچقدر که بباری؛
هرچقدر که بخوانی؛
باز همانی، همانی، همانی، همانی، همانی!
نامردیِ شکوفهای بهاری که مثلِ همهکس و همهچیز،
رومخم هست...!؟
.....
تنهایی،
قصهی دور و درازِ این سالهایِ من است.
تنهایی،
قصهی دور و درازِ این سالهای من است.
رنجِ جهانی،
که از تو به یادگار مانده در این تن است.
رنجِ جهانی،
که از تو به یادگار مانده در این تن است.
زخم؛ هدیهٔ یاری،
که اثرش مانده در روحِ سوختهیِ من است.
زخم؛ هدیهٔ یاری،
که اثرش مانده در روحِ سوختهیِ من است.